خودکار ستاره دار

میزبان این صفحات خودکار من است

خودکار ستاره دار

میزبان این صفحات خودکار من است

وبلاگ شخصی من شما را با تراوشات خودکار من آشنا میسازد و این شمایید که تصمیم میگیرید در کنار او بمانید یا او را با افکارش تنها بگذارید.

آخرین نظرات

شمعون با حرکت سریعی در را باز میکند. بز از فرصت استفاده میکند و لگدی به سطل شیر میزند و آنرا بر زمین میریزد.

شمعون صدای افتادن سطل را میشنود اما برنمیگردد چرا که جوان زیبایی با قدی رعنا در آستانه در، او را مجذوب خود کرده است. جوان با لبخند شیرینی، زیبایی چهره­ اش را دوچندان میکند. لاوی به سمت در میدود: خدای من! باورم نمیشود!

رئوبین دو قدم جلو میرود، دستها را زیر بازوان جوان میاندازد و صورتش را به صورت او نزدیک میکند: یوسف!! این یوسف است!!!

شمعون با شادی دور یوسف چرخی میزند و فریاد میزند: پسران اسرائیل! یوسفتان زنده است. خدای تورات او را به شما بازگرداند. همه برادران یوسف در حیاط جمع میشوند. اشک به راحیل امان حرف زدن نمیدهد. یوسف مادرش راحیل را تنگ در آغوش میکشد و برادران و اهل خانه دور او حلقه میزنند.

یوسف مادرش را میبوید و برادرانش را یک یک نام میبرد، شمعون، لاوی، یهودا، رئوبین، ایساکر زبولون، گد، آشر، دن و نفتالی. همه را بدون اشتباه تشخیص میدهد، سیزده سال دوری نتوانسته مانع شناختن برادرانش شود.

یوسف ابروانش را بهم نزدیک میکند و به نرمی میپرسد: مادر بنیامین کجاست؟

رئوبین دستی روی شانه یوسف میکشد و میگوید بنیامین با پدر به عیادت سموعیل رفته. بیا بنشین یوسف عزیزم، تا کمی برایمان حرف بزنی و شیر گرم بخوری برمیگردند. برادران پروانه ­وار دور یوسف میچرخند، هر کس چیزی میگوید، شمعون میخواهد زبان به عذرخواهی باز کند که یوسف بیدرنگ میگوید: برادرم گذشته را رها کن. برای من چیزی با ارزشتر از دیدار پدر و مادر و برادرانم نیست، من هیچ کینه­ ای از شما به دل ندارم.

 هر ده برادر به گریه میافتند و یوسف را غرق بوسه میکنند و تصمیم میگیرند  یوسف را روی تختی بگذارند و  تخت را روی سرشان بگذارند و به دیدار یعقوب نبی ببرند...

 

و اما روایت دوم:لبخند

          یوسف پشت در خانه اسرائیل اندکی درنگ میکند، این­ پا و آن­ پا میکند، با دستهایی لرزان آهسته در میزند، کسی پاسخی نمیگوید. یوسف دوباره در میزند.

شمعون فریاد میزند: کیستی؟

یوسف آب گلویش را فرو میبرد و مِن­ مِن کنان میگوید: منم برادرتان یوسف.

-یوسف؟!

شمعون در را باز میکند و حیرت زده یوسف را نگاه میکند. چنگی میزند و یوسف را بداخل خانه میکشد، نگاه اخمالودش را از یوسف برنمیدارد، با خشم میگوید: رئوبین! همه را خبر کن! اهل خانه دور یوسف جمع میشوند. بجز پدرش یعقوب و برادرش بنیامین که در آن لحظه در خانه نیستند.

یوسف با دیدن برادرانش بارقه ­ای از امید در چشمانش دیده میشود،  یکی یکی برادرانش را میشناسد و  متوجه میشود که بنیامین نیست. دلش میخواهد بپرسد: بنیامین کجاست؟ اما نمیخواهد تنش ایجاد کند . تنها با کنجکاوی صحن خانه را مینگرد.

یهودا که متوجه شده یوسف دنبال کسی میگردد میگوید: همراه پدر رفته، پدر او را از خود جدا نمیکند. زبولون پوزخندی میزند و میگوید: میترسد او هم خوراک گرگ شود!

ایساکر با چشمان گرد شده میپرسد: تو هنوز زنده ­ای؟!

یوسف سر برمیگرداند و با لبخندی به ایساکر میگوید: هم زنده­ ام و هم شدیدا دلتنگتان.

لاوی جلو پریده و میگوید: چرا برگشتی؟ ما اگر تو را میخواستیم، در چاه نمی­انداختیم!

یوسف به سمتش میرود و او را در آغوش میکشد: اما برادر! ما از یک پدریم. ما با هم برادریم. وقتی مرا به چاه انداختید خیلی ناراحت و عصبانی شدم و امیدی برای زنده ماندن نداشتم، اما خدا اراده کرد مرا زنده نگهدارد تا برگردم و اگر اشتباهی کرده­ ام که شما بخاطر آن مجبور شدید مرا از خود دور کنید، جبران کنم و ...

شمعون در حرفش میپرد: پس برای جبران آمده­ ای!  باشد بیا بنشین.

همه برادران زیر درخت انجیری در صحن خانه مینشینند، یوسف هم سعی میکند برای خود جایی باز کند و بنشیند.

بنی اسرائیل شروع به صحبت میکنند، اما یوسف دیگر صدای آنها را نمیشنود. او متحیر و مبهوت به سالهای رنج و دوری­اش می­اندیشد، به حسرت برگشتنش و به محبتی که هرگز از برادرانش دریافت نکرده بود و به خوبیهای پدرش...

 

بنظر شما کدام روایت درستتر و نزدیکتر به واقعیت است؟ برادران یوسف اگر روزی یوسف را اینگونه پشت در خود میافتند، با او کدام برخورد را انجام میدادند؟ عذرخواهی میکردند و او را میپذیرفتند یا دوباره او را از خود میراندند؟

قطعا او را از خود میراندند. چرا این را میگویم؟ زیرا در قرآن سوره یوسف، وقتی بنی اسرائیل برای بار دوم  به مصر میروند و بنیامین را با خود به مصر میبرند، یوسف با یک صحنه سازی، بنیامین را دزد جلوه میدهد تا بتواند او را نزد خود نگهدارد. در اینجا وقتی یوسف به برادرانش میگوید بنیامین دزدی کرده است، بنی­ اسرائیل در جمله­ ای بسیار نامرتبط همه «طینت» خود را آشکار میسازند، آنها به عزیز مصر  بجای دفاع از برادر خود بنیامین، یا عذرخواهی و اظهار ندامت میگویند:« اگر بنیامین امروز دزدی کرده عجیب نیست، زیرا او قبلا برادری داشت که او هم دزدی میکرد!!»(سوره یوسف:77) ملاحظه بفرمایید شدت کینه بنی­ اسرائیل از یوسف بعد از گذشت این همه سال هرگز کم نشده و در جایی که اصلا ربطی هم به موضوع ندارد، به یوسفی که دیگر نیست، تهمت دزدی میزنند!

این نشان میدهد  اگر دوباره یوسف را ببینند، هرگز اظهار ندامت نمیکنند و حتی اگر یوسف هم عذرخواهی کند عذرش را نمیپذیرند. اما آخر داستان چه شد؟

در آخر همه برادران یوسف وقتی او را شناختند، در برابر او کرنش کردند و سر به سجده گذاشتند. براستی چرا؟ آیا متنبه شده بودند؟ هرگز! بلکه  تنها به این علت بود که یوسف آن موقع دیگر عزیز مصر شده بود و در موضع قدرت بود و بنی­ اسرائیل با وجود کینه­ ای قدیمی که  دوباره شعله ­ور هم شده بود، چاره­ ای جز تسلیم نداشتند.

آری  با نوادگان بنی­ اسرائیل و اذنابشان هم همینطور باید رفتار کرد، این جماعت اگر نرمی ببینند، سختی میکنند و کمر به نابودی هر که ازو بدشان بیاید، میبندند . با اینها فقط باید از «موضع قدرت» سخن گفت، تا خطر نداشته باشند و  پایشان را اندازه گلیمشان دراز کنند و به بقیه اجازه زیستن دهند.

 13آذر1399 - یک هفته بعد از ترور شهید فخری زاده

 

 

 

 

ستاره نجفیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی