خودکار ستاره دار

میزبان این صفحات خودکار من است

خودکار ستاره دار

میزبان این صفحات خودکار من است

وبلاگ شخصی من شما را با تراوشات خودکار من آشنا میسازد و این شمایید که تصمیم میگیرید در کنار او بمانید یا او را با افکارش تنها بگذارید.

آخرین نظرات

 

 

 

 

 

«اصول ساده­ داستان کوتاه به زبان کودکان»

بر اساس کتاب «هنر داستان نویسی» ابراهیم یونسی

و «راهنمای داستان­ نویسی» جمال میرصادقی

 

 

 

 

تابستان 1399- ستاره نجفیان

 

 

 

 

 

می­خواهم داستان کوتاه بنویسم اما قبل از آن چند سوال دارم:

حتما بپرس من با کمال میل جواب می­دهم.

  • ·     تفاوت داستان کوتاه با قصه چیست؟

 قصه اتفاقها و حادثه­ها را توصیف و تعریف میکند، طرح خاصی ندارد ، اوج مشخصی ندارد و لازم نیست پیچیدگی و جذابیت در آن ایجاد شود.

    اما داستان:

1-            طرح مشخصی دارد.

2-            یک شخصیت اصلی دارد.

3-            این شخصیت در یک واقعه اصلی نشان داده می­شود.

4-            همه اجزای داستان به هم ربط دارد.

5-            نهایتا به نتیجه واحدی می­رسد.

6-            کوتاه بیان می­شود و زیاده­گویی ندارد.

بطور خلاصه این را به­یاد داشته باش : داستان کوتاه سه چیز دارد:

شخصیت اصلی،

گره یا بحران،

بازشدن گره یا اوج

  • ·     برای نوشتن داستان کوتاه چه کنم؟

   اول طرح آن را بنویس.

  • ·     طرح داستان چیست؟

مهم­ترین چیز برای داستان طرح آن است، طرح یعنی نقشه­ی کار، طرح داستان رشته­ای از وقایع بهم پیوسته است که به نتیجه­ی مشخصی می­رسد، این وقایع بحران یا گره نام دارند و به سمت بحران مهم یعنی اوج داستان پیش می­روند. در اوج داستان گره­ها باز می­شوند و داستان به نتیجه­ی مورد نظر می­رسد.

  • ·     چرا در داستانم بحران یا گره بگذارم؟

چون بحران باعث کشش و جذابیت می­شود، کسی به داستانی که گره­ای ندارد گوش نمی­دهد، یادت باشد داستان سریع باید به گره­اش برسد و ابتدای خیلی طولانی و کسل­کننده­ای نداشته باشد، تا جایی که حتی اولین جمله­ی داستان می­تواند گره و بحران داستان باشد. مثل این:

-من هیچ وقت نمی­توانم از درخت بالا بروم!

پیام این را گفت و با ناراحتی لگدی به درخت زد و رفت ...

  • ·     چطور طرح داستان بنویسم؟

شخصیتی را بساز، یک انسان ، حیوان یا یک شیء بی­جان ، مهم این است که چیزی باشد که خودت دوست داشته باشی در مورد آن بنویسی و بتوانی آن را در گره­های مختلفی قرار بدهی و عکس العمل­های آن را حدس بزنی،مثل یک دختربچه یا پسربچه همسن خودت، یک برگ درخت، یک پاچه­ی شلوار، یک تکه ابر در آسمان، یک موش کوچولو، یک فیل بزرگ،... باید دو سه روزی با او زندگی کنی تا بتوانی او را در یک موقعیت جذاب قرار دهی و برایش داستانی بنویسی، برای پیدا کردن گره مناسب هم می­توانی به اتفاقات اطرافت توجه کنی، به ضرب المثلها یا خاطرات بزرگترها یا موضوعات جالب کارتونها را میتوانی تغییر دهی و به شکل تازه و جذابی بنویسی.

  • ·     دو سه روز؟ خیلی زیاد است خسته میشوم!

نه زیاد نیست ، هر قدر زمان برای ساختن طرح خوب اختصاص بدهی زیاد نیست و ارزشش را دارد ، چون مهم­ترین کار داستان­نویسی نوشتن طرح آن است و اگر طرحت خوب نباشد داستانت خوب نمی­شود.

  • ·     چطور بفهمم طرحم خوب شده یا نه؟

طرح باید کشش و انتظار داشته باشد ، اگر این کشش و انتظار کم­کم زیاد شد و رشد کرد تا به اوج برسد طرحت خوب است ، اما اگر مثلا اولش جذاب بود و وسطش حوصله­ی شنونده را سر برد یا آخرش به نتیجه­ی دل­چسبی نرسید خوب نیست.

  • ·     چطور اوج طرحم دل­چسب باشد؟

اول اینکه اوج نباید با یک اتفاق تصادفی باشد ، فقط نویسنده­ی ناشی گره­های داستانش را بطور تصادفی باز می­کند .اوج باید منطقی و باورپذیر باشد و یک راه لذت بخش برای حل مشکل داستان باشد و دیگر اینکه اوج داستانت کوتاه باشد و بسیار مرتبط با داستانت باشد.

 

تمرین: برای نوشتن یک طرح خوب، کتاب­های داستانت را بخوان و طرح آنها را در دفترچه­ای بنویس. این کار تو را در نوشتن طرح داستان خودت ورزیده می­کند.

  • ·            وقتی طرحم را نوشتم آیا داستان من آماده است؟

نه آماده نیست ولی مهمترین کارش را انجام دادی.

  • ·            پس چطور آن را تبدیل به داستان کنم؟

بگذار برایت مثالی بزنم تا بهتر متوجه شوی:

طرح من را بخوان:

 

اسب و شتر

یک اسب و شتر کنار یک برکه زندگی می­کردند، اسب سفید و زیبا بود و به زیبایی خود مغرور بود و از زشتی هیکل شتر و مدل جویدنش و کوهان و زانوان پینه­بسته­اش بدش می­آمد و از او ایراد می­گرفت. یک روز دیگر طاقت نیاورد و بی­خبر از آنجا رفت ، از دره بالا آمد و به پشت کوه رسید و صحرای خشکی مقابل خودش دید، هر چه در صحرا رفت اثری از سبزی نیافت ، یک روز تمام بدون آب و علف راه رفت و شب روی شن­های داغ خوابید روز بعد دوباره گرسنه راه افتاد و تا ظهر دیگر دوام نیاورد و بیهوش شد، دوستش شتر از روی رد پای او به دنبالش راه افتاد و بعد از دو روز بالاخره اسب را پیدا کرد ، او را بر پشت خود سوار کرد و به کنار برکه رساند و آب به صورتش زد اسب به­هوش آمد و ازدیدن شتر خوشحال شد و برای اولین بار به او علاقه­مند شد و توانست زیبایی­های او را هم ببیند.

 

حالا داستانی را که برای این طرح می­نویسم را بخوان:

-       هی رفیق! دوباره که نشستی، نمی­تونی ایستاده استراحت کنی؟ وقتی اون زانوهای زمختت رو تا می­کنی یک جوریم میشه!

شتر می­خواست چیزی بگوید که ناگهان با صدای جیک­جیکی  متوجه دو پرنده­ی زیبا شد که لابلای شاخه­های درخت چنار لانه می­ساختند.

او فراموش کرد جواب اسب سفید را بدهد و غرق تماشای پرنده­ها شد.

اسب سفید صدایش را بلندتر کرد و گفت: اصلا از بس روی زمین نشستی این قدر بد هیکل شده­ای! به پاهای من نگاه کن! قوی و زیبا! این­طور نیست؟

شتر سرش را به علامت تائید تکان داد.

-       تازه اون قلمبه­ی روی کمرت! ببخشید اما واقعا مسخره است! زود باش بلند شو

تا با هم دور برکه بدویم ، شاید اون قلمبه صاف شد و تو هم کمی زیبا شدی!

شتر که همین چند لحظه پیش بود که روی زمین نشسته بود به زحمت دوباره بلند شد و سر پا ایستاد و شروع کرد به دویدن دور برکه.

اسب سفید خیلی با سرعت می­دوید و یال­های زیبایش به هر طرف ریخته می­شد و او را زیباتر می­کرد،او کم­کم سرعتش را زیادتر کرد و از شتر فاصله گرفت، شتر که هر چه سعی کرد نتوانست به اسب برسد ، نعره­ای زد و سر جایش ایستاد. صدای نعره­ی زشت شتر همه جا پیچید و اسب سفید را سر جایش میخ­کوب کرد، اسب با نارضایتی به سمت شتر برگشت و گفت: اوه، شتر عزیز! چه شده؟ چرا این صداها را درمی­آوری؟

شتر سرش را به زیر انداخت و آرام پیش درختان برگشت.

خورشید کم­کم داشت غروب می­کرد، اسب سفید و شتر مشغول خوردن شدند، اسب علف­های تازه میخورد ولی شتر هر چیزی که پیدا می­شد می­خورد ،هم علف هم خار و خاشاک. اسب که زیرچشمی به شتر نگاه می­کرد ناگهان شیهه­ی بلندی کشید و گفت: ممکنه موقع خوردن اون دهنت رو اینقدر کج و راست نکنی؟ خیلی بدقیافه میشی، اشتهام کور شد!

شتر سعی کرد دهانش را جمع کند و بهتر خار بجود ولی اسب راضی نشد و با یک پرش بلند چند متر از او دور شد و به پشت ایستاد. صدای پرندگان آرام از لای درختان شنیده می­شد، انگار با هم رازهایی می­گفتند، شتر گوش­هایش را تیز کرد تا بشنود اما چیزی نشنید و کم کم خوابش برد.

صبح روز بعد وقتی اولین شعاع آفتاب روی بلند کوهان شتر افتاد، شتر بیدار شد، پرنده­ها زودتر بیدار شده بودند و مشغول جنب و جوش بودند، شتر نگاهی به اطرافش کرد تا دوستش شتر را ببیند اما... اسب سفید نبود! شتر روی پا ایستاد و با دقت لابلای درختان را نگاه کرد ، اما آنجا هم نبود ، شتر شروع کرد به دویدن دور برکه و همه جا را گشت، اما اثری از اسب سفید در دره­ی سرسبزشان نبود! شتر با ناامیدی سر جای اولش برگشت و متوجه رد پای اسب روی زمین شد، رد پا نشان می­داد اسب از دره بالا رفته و به سمت صحرا رفته بود. شتر خیلی نگران شد،صحرا خیلی گرم و بدون آب و علف بود ، اسب  طاقت این صحرا را نداشت.

    اسب سفید خیلی خوش­حال بود که دیگر پیش شتر نبود،در صحرا با سرعت می­دوید، هرچه بیشتر پیش می­رفت شن­های صحرا نرم­تر و نرم­تر می­شدند، اسب ناگهان با خوشحالی خودش را انداخت وسط شن­ها و شروع کرد به قلت زدن و از ته دل خندید و فریاد زد: خیییییلی عالی شد که دیگه تو رو نمی بییییینم! کلافه شدم از بس زشتی دیدم، فقط حیف که دیگه آبی نیست و نمی­تونم یال­های قشنگم رو ببینم!

بعد نگاهی به پاهای خاکی خودش کرد و گفت: اوه نه! رنگ شتر شدم! این قابل تحمل نیست. 

و با سرعت شروع به دویدن کرد تا خاک­های تنش بریزد و دوباره به سفیدی برف شود.

اسب کم­کم گرمای خورشید را بیشتر روی کمرش حس می­کرد ولی هر طرف نگاه می­کرد اثری از درخت یا آبی نمی­دید. باز هم دوید تا جایی که می­توانست با سرعت، گرچه سرعتش کمتر از قبل شده  بود. کم­کم  تشنگی و گرسنگی بر او فشار آورد ، پاهایش در شن­ها فرو می­رفتند و داغی شن­ها را بیشتر حس می­کرد. اسب سفید که حالا دیگر خاکی رنگ شده بود ، دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود جز کمی آب و علف، کمی بعد… دیگر چشمانش جایی را ندید و روی زمین افتاد...

اسب دیگر نفهمید زمان چقدر و چطور گذشت، یک روز ، دو روز و شاید هم بیشتر...

ناگهان صورتش خنک شد خیلی خنک . اسب به­هوش آمد و چشمانش را باز کرد ، بوی علف تازه به مشام می­رسید،او کنار برکه­ی خودشان بود و شتر با لب­های گل و گشادش آب برکه را روی صورت او می­ریخت. اسب که جانی دوباره بدست آورده بود به آرامی ایستاد و همه جا را نگاه کرد، همه چیز آشنا بود ولی پررنگ­تر شده بود ، بله او کنار برکه­ی خودشان بود و انگار صحرای سوزان را تنها در خواب دیده بود. به شتر نگاه کرد ، ناگهان با تعجب فریاد زد:هی پسر! اون قلمبه کجا رفت؟ کمرت چطوری صاف شده؟ شتر با مهربانی خندید ولی چیزی نگفت. اسب متوجه صورت مهربان شتر شد و پرسید: چشمانت! چشمانت خیلی درشت و زیباست، چرا من تا حالا متوجه زیبایی چشمانت نشده بودم؟

شتر جواب داد: خوش­حالم که پیش من هستی دوست عزیزم.

دو پرنده شروع به آواز خواندن کردند و اسب سفید و شتر سرشان را به سمت آنها چرخاندند . اسب با تعجب گفت: مهمان­های کوچولو! آنها کی به اینجا آمدند؟ خیلی با نمکند. من دیگر هرگز نخواهم رفت.

شتر زانوانش را دوبار تا زد و گفت: پس آروم باش بذار من استراحت کنم. و چشمانش را بست و خوابید.

اسب تمام مدت ایستاده بود و با خوشحالی شتر را تماشا می­کرد.

 

حالا متوجه تفاوت طرح و داستان شدی؟

-       طرح داستان فقط نکات کلی داستان را دارد، انگار داری خیلی سریع داستان را تعریف می­کنی.

-       در طرح داستان هیچ گفتگویی نباید وارد شود.

-       در طرح هم همه چیز مشخص است اما بدون جزییات : شخصیت اصلی ، گره ها ، و اوج یا گره­گشایی.

-       طرح داستان کوتاه حداکثر 300 کلمه است یعنی تقریبا سه صفحه، اگر طرحی از این بیشتر باشد معلوم است پیچیده است و مناسب داستان کوتاه نیست.

-       داستان خیلی مفصل­تر از طرح آن است.

-       داستان باید با جذابیت باشد و بجای تعریف کردن سریع ماجرا از گفتگو و توصیفات زیبا وموقعیت­های هیجان­انگیز یا خنده­دار  استفاده کند.

-       داستان می­تواند به چند روش روایت شود اما طرح همیشه سوم شخص است.

  • ·     متوجه نکته­ی آخر نشدم ، روایت یعنی چه؟

روش بیان داستان را روایت داستان می­گویند که خودش چند روش دارد ، اما من روش­های معروفتر و پرکاربردتر را برایت می­گویم:

-       روش اول شخص : یعنی از زبان "من" یا "ما"

-       روش سوم شخص: یعنی در داستان شخصیت اصلی "او" است.

  • ·     ممکنه این دو روش را بیشتر توضیح دهید؟

طرح زیر را که من از اینترنت پیدا کرده­ام بخوان، من آن را برایت به هر دو روش روایت می­کنم خودت متوجه می­شوی:

دو برادر کشاورز با هم دعوایشان می­شود، برادر کوچک­تر بین زمین­هایشان کانالی بزرگی درست می­کند و داخل آن را پر از آب می­کند تا دیگر برادر بزرگترش نتواند به زمین او بیاید ، برادر بزرگتر هم برای تلافی نجاری می­آورد تا پشت کانال پرچین بلندی بسازد تا دیگر چشمشان هم به هم نیفتد، اما نجار به­جای ساختن پرچین(دیوار چوبی) روی کانال پلی می­سازد و دو برادر را با هم آشتی می­دهد.

    روش اول ، روایت اول شخص:

بی­صبرانه منتظر بازگشتن عماد هستم، می­خواهم او را درآغوش بکشم و از او عذرخواهی کنم، چون بعد از آن روز که بر سر محصولات زمینمان دعوایمان شد من خیلی ناراحت شدم، او مرا جلوی همسرم سرزنش کرده بود و گفته بود به خاطر کم­کاری من محصول زمین من کمتر از زمین او شده.

من هم برای این­که دیگر هیچ وقت او نتواند پیش من بیاید، بین زمین­هایمان کانال بزرگی کندم و داخل آن آب انداختم. امروز صبح او را در زمینش دیدم، نجاری آورده بود با چوب­های بسیار، کاری از او خواست و خودش رفت. نجار تا غروب یک­سره کار کرد و روی کانال من پلی ساخت، باورم نمی­شد عماد با این که از دست من خیلی ناراحت بود به نجار گفته بود پلی بسازد تا ما با هم آشتی کنیم!

مثل این­که آمد! صدای ماشین عماد می­آید، آره خودش است! برادر بزرگترم بالاخره آمد.

به سرعت از خانه بیرون دویدم، از روی پل گذشتم و او را در آغوش گرفتم: عماد مرا ببخش!

عماد با حیرت به پل و من و آقای نجار نگاه می­کرد، شاید انتظار نداشت پل به این سرعت ساخته شود، از او خواستم برای شام به خانه­­ام بیاید، او من­منی کرد و گفت: نه فؤاد، تو بیا و البته آقای نجار هم باید دعوت مرا برای شام بپذیرند.

آقای نجار که داشت وسائلش را جمع می­کرد که برود چشمکی زد و گفت: نه پسرم، من پل­های دیگری هم باید بسازم. و سوار ماشینش شد و رفت.

عماد همین­طور خیره خیره به نجار و رفتنش نگاه می­کرد، دستی به شانه­اش کشیدم و گفتم:چرا به او این­طوری نگاه می­کنی؟

عماد سر به­زیر انداخت و گفت: وقتی تو بین زمین­هایمان کانال کشیدی من خیلی عصبانی شدم و این نجار را آوردم و از او خواستم کنار کانال یک پرچین بلندی بسازد تا دیگر حتی نگاهم به تو و زمینت نیفتد، اما او به جای این کار که دشمنی بین من و تو را زیاد می­کرد بین من و تو پلی ساخت، الان من خیلی خوش­حالم که پیش تو هستم و این آشتی را مدیون آقای نجار خوش قلبم.

   

و حالا روش دوم یعنی روایت سوم­شخص (او راوی) :

فؤاد از صبح کنار پنجره نشسته و مشغول تماشای نجار بود. گه­گاه دستی روی پایش می­زد و سرش را به نشانه­ی افسوس تکان می­داد و زیر لب زمزمه می­کرد: عماد عزیزم مرا ببخش. کاش با تو دعوا نکرده بودم.

عماد به شهر رفته بود و احتمالا تا غروب بر­میگشت. نزدیکیهای غروب بود که نجار کارش تمام شد. او پل زیبایی روی کانال آب ساخته بود. فؤاد از جا پرید: صدای ماشین عماد است! آری او آمد.

فؤاد به سرعت از خانه بیرون رفت و دوان­دوان از پل بالا رفت و برادرش را در آغوش کشید: عماد عزیزم ، من شرمنده­ی تو هستم.

عماد با تعجب بسیار به برادر کوچکترش و پل روی کانال نگاه کرد ، بعد سرش را به طرف نجار چرخاند که با لبخند رضایتی دست­هایش را می­تکانید.

فؤاد دوباره گفت: برادر ،من چگونه  بزرگواری و گذشت تو را جبران بکنم؟ دلم می­خواهد همین الان به خانه­ی ما بیایی. عماد با دست­پاچگی گفت: البته که می­آیم اما دوست دارم آقای نجار هم با ما همراه شوند. نجار که آماده­ی رفتن شده بود با مهربانی گفت: نه پسرم، من باید بروم همسرم منتظر من است.

و سوار بر ماشینش شد و رفت.

عماد به سکوت عمیقی فرورفت و تا دوردست چشم از نجار برنمی­داشت، فؤاد دستی به شانه­اش زد و گفت: عماد! حواست کجاست؟چرا این طور خیره مانده­ای؟

عماد سرش را زیر انداخت و با خجالت گفت: راستش را بخواهی  بعد ازین که تو با من قهر کردی و بین زمین­هایمان کانال آب انداختی، من خیلی عصبانی شدم و خواستم تلافی کنم، این نجار را آوردم تا کنار کانال پرچین بلندی بسازد، تا حتی چشمم به تو و زمینت نیفتد! اما او به جای این کار بین من و تو پلی ساخت تا ما را با هم آشتی دهد و الان من آغوش برادر عزیزم را به نجار مهربان مدیونم.

 

 

حالا بخوبی متوجه تفاوت روایت اول شخص و سوم شخص شدی ، یک نکته را همیشه بیاد داشته باش : برای اینکه بفهمی روایت داستانی اول شخص است یا سوم شخص نباید به گفتگوهای آن داستان توجه کنی، بلکه بقیه متن داستان را بررسی کن.

 

  • ·     خیلی خوشحالم ، الان من می­توانم یک داستان کامل بنویسم!

بله عزیزم الان تو مهم­ترین نکات داستان نویسی را یاد گرفتی ولی فقط یک کار دیگر باقی مانده .

  • ·     باز هم کامل نیست؟ چه کار دیگری باقی مانده؟

همیشه آخرین کار داستان ­نویسی انتخاب اسم مناسب برای داستان است.

  • اسم گذاری؟

بله ، ساده­ترین اسم و البته بی­مزه­ترین اسم این است که اسم شخصیت اول داستانت را روی داستانت بگذاری.اما بهتر است به جای این انتخاب ، اسمی انتخاب کنی که:

          - تازه باشد.

         - فکر خواننده را برانگیزد.

         - موزون و خوش­آهنگ باشد، یعنی خواننده از تکرار آن خوشش بیاید.

         - به داستان مربوط باشد ولی طرح داستان را لو ندهد.

         - می­تواند یک کلمه، دو کلمه و یا یک جمله باشد.

مثلا برای داستان اسب و شتر می­توان یکی از اسم­های زیر را انتخاب کرد، تو ببین کدام را بیشتر می­پسندی؟

چشم­های زیبا

زیبایی در زشتی

تو را ندیده بودم

دوستی

من این­طور که تو می­بینی نیستم

 

 

 

 

 

 

 

ستاره نجفیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی