یه شب یه دختری با یه کاسه شیر
اومد نشست کنار برادرش
اشکاشو پاک کرد و با لب لرزون
حرفایی زد که دنیا رو آتیش زد:
گریه نکن بلند داداش بابا گفته آرومتر
دلم میخواد باز مامانو ببینم
دست منو بذاره توی دستاش
بابا میگه شاید تو خواب باز مامانو ببینی
حسین آخه خوابم نمیبره بدون مامان
گریه نکن بلند داداش بابا گفته آروم تر
حسین بگو کو جانماز مامان
میخوام برم تو چادرش بخوابم
هنوز بوی مامان میاد تو خونه
خوابم نمیبره بدون مامان
گریه نکن بلند داداش بابا گفته آرومتر
بابا یواشکی به من یه چیزی گفته
گفته که من باز مامانو میبینم
یه شب توی بیداری نه توی خواب
تو میدونی کی میرسم به اون شب؟
گریه نکن بلند داداش بابا گفته آرومتر
بابا میگه یه شب مامان دوباره برمیگرده
گفته فقط من میتونم از دور اونو ببینم
مامان میاد بالای یک گودالی
نمیتونم برم پیشش ولی اونو میبینم
حسین چی توی اون گوداله؟ تو میدونی؟
چرا مامان بخاطرش دوباره برمیگرده؟
گریه نکن بلند داداش بابا گفته آرومتر