میگویی: احساس میکنم از خدا جدا شده ام.
میگویم: برو دعا کن!
چند لحظه خیره خیره به من نگاه میکنی و فکرت میرود در آنجا که: دعا کنم و چه بخواهم؟ نیازهایم کدام است؟ اولویتهایم چیست؟ آرزوهایم را کجا جا گذاشته ام؟ آیا خواسته ای را از قلم می اندازم یا نه؟ کاش از قبل فهرستی تهیه کنم...
دستم را مقابل صورتت تکان میدهم و میگویم: ببخشید، من حرفم را پس میگیرم، دنبال دعا کردن نرو. بلکه برو با خدایت خلوت کن، حرفهای مگو بزن، خوب پچ پچ کن، بعضی حرفها را با بغض بگو، حتی اشکی هم بریز و بگذار قطره اشکت درست بچکد در مقابلت روی زمین، بعد ساکت بنشین بر روی دو زانو، سرت را پایین بینداز و نجیبانه با انگشتهایت بازی کن و عاشقانه لبخند بزن. برو ادای عاشقی دربیاور و باور داشته باش معشوقت جذب اداهایت شده است.
حالا فهمیدی منظورم چیست؟ با این روش که پیشش بروی خواسته ای برایت نمیماند، تو تسلیم محض خواسته های معشوق میشوی، از نشستن در برابرش احساس انرژی میکنی و دلدادگی ات آغاز میشود، آنگاه دیگر کیست که بتواند تو را از او جدا کند؟