در ابتدای جوانی آنچنان بر خلق خدا دیده رحمت گشوده بودم که هر خار بی مقداری در مجاورتم مجال روییدن یافته بود، با همه کس از در دوستی و رفاقت درمی آمدم و خود را در چشم هر بیننده ای بر خاک مذلت می نشاندم و به خیال خود خلق الله را اکرام میکردم. در همان ایام با تنی چند از اهل روستا به حکم ضرورت هم خانه شدم و بر سیاق گذشته بنای مساوات گذاشتم. چنانکه لحظه ای دیده احترام از آنها برنمیداشتم و از هر وقاحتی ازیشان چشم میپوشیدم، تا کار بدانجا رسید که اینان با آنهمه سر و وضع مضحک و لباسهای کریه بر من و لباس و اسباب و سخن گفتنم به سخره نشستند و گردهم آمده بر من میخندیدند و ادامه همزیستی را بر من چنان تنگ کردند که روزها را در راهروهای دانشگاه میگذراندم و شبها را گوشه سرای مطالعه یا مسجد دانشگاه صبح میکردم، تا من باشم پند سعدی آویزه گوش دارم که:
ابر اگر آب زندگی بارد هرگز از شاخ بید بر نخوری
با فرومایه روزگار مبر کز نی بوریا شکر نخوری