خودکار ستاره دار

میزبان این صفحات خودکار من است

خودکار ستاره دار

میزبان این صفحات خودکار من است

وبلاگ شخصی من شما را با تراوشات خودکار من آشنا میسازد و این شمایید که تصمیم میگیرید در کنار او بمانید یا او را با افکارش تنها بگذارید.

آخرین نظرات

فکر میکنم بیش از یک ساعت بود که بحث‌میکردیم باد سردی هم میوزید اما ما همچنان روی پله اول ایوان نشسته بودیم،یادم نمی آید حرفهایمان از کجا شروع شد، اما از همان اول فیروزه عصبانی بود، هر از گاهی پوزخند تمسخرآمیزی میزد، گاهی هم چنگ میزد و از درخت گردوی بالای سرش برگی میکند، بعد ریزریزش میکرد و میریخت زیر پایمان؛ ادامه دادم:

-آری میدانم خود خدا به انسان اختیار و توان گناه کردن داده...

- بله و این یعنی دوست دارد ما گناه کنیم و بیندازتمان جهنم!

-نه دوست ندارد.

-چرا، دوست دارد، اگر دوست نداشت این امکان را از ما میگرفت تا ما هم مثل فرشتگان پاک و طاهر از بام تا شام برایش به به و چه چه کنیم!

-نه این را دوست ندارد، بلکه دوست دارد ما علی رغم اینکه میتوانیم گناه کنیم از گناه دوری کنیم.

چشمانش را گرد کرد و گفت: دوری کنیم که چه بشود؟ اصلا من دوست دارم گناه کنم!

-اما خدا دوست ندارد.

-او دوست ندارد چون دلش نمیخواد من لذت ببرم!

-نه لذت بردن تو ضرری به او نمیزند،اصلا مگر او دشمن توست که دلش نخواهد تو لذت ببری؟

-پس مشکلش چیست؟ این را هم بگویم که من حاضر نیستم از لذتهایم دست بکشم.

-تو وقتی که گناه میکنی حس بدی درونت ایجاد میشود،ضمن اینکه انکار نمیکنم لذت هم میبری. اینطور نیست؟ 

کمی درنگ کرد و با بی تفاوتی گفت: فرض کنیم که اینطور باشد!

-و وقتی این حس درونت پیدا شد خود را منطقا مستحق دوری از او میدانی، درست است؟

-آری. خب بالاخره تاوانش را باید بدهم!

-خب خدا فقط همین را نمیخواهد! اصلا دلش نمیخواهد چیزی بین او و بنده اش فاصله بیندازد، دوست دارد تو هر قدر هم که گناه کنی باز بروی محکم در خانه اش را بزنی و بگویی در را باز کن من جز اینجا جای دیگری نمیروم! میخواهم بیایم داخل! بعد او با گشاده رویی در را باز کند و بگوید: چقدر دیر کردی، خیلی منتظرت بودم.

اما تو وقتی گناه میکنی خجالت میکشی در خانه اش بروی و دور میشوی، او برای همین به تو میگوید: بنده من با گناه خودت از از من دور نکن، گناه نکن یا اگر کردی مرا رها نکن من لحظه به لحظه مشتاق توام.

اشکهایش سرازیر شد سعی کرد رویش را از من پنهان کند، در حالیکه سعی میکرد لرزش صدایش را پنهان کند گفت: پس من ازین به بعد هم گناه میکنم و هم دست از دامانش نمیکشم.

خندیدم و گفتم: تو بمان هر طوری دوست داری بمان، خدا خودش چنان برایت دلبری کند که .... 

بلند شو برویم یک چای داغ بخوریم یخ زدم!

فیروزه برگ گردو را بویید و گفت: تو برو من تازه گرم شدم.

ستاره نجفیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی