میخواهم از تو بترسم، تا جایی که جانم به گلوگاه آید، طوری که تمام تنم یخ کند، رنگ رخسارم سفید شود و قلبم از شدت ترس به گِزگِز بیفتد.
آن وقت همین طور ترسان و لرزان در مقابلت می ایستم و زانوهایم شل میشود و بر زمین میافتم و در حالی که اشک امانم نمیدهد، ملتمسانه نگاهت میکنم و میگویم: من در برابر خشم تو هیچ پناهی ندارم. ای پناه بی پناهان!
آن وقت هنوز طنین صدای خودم را میشنوم که آتش محبتت را در قلبم حس میکنم و آرامش آغوشت همه وجودم را گرم میکند.
من بیتاب این لحظه ام، من عاشق چشیدن بی واسطه محبت توام، محبوبم! زندگی مرا سرشار از ترس از خود و گرمای محبتت قرار ده، ای مهربانترین وجود!