پاییز و ماه آخرش
روز تولدم را دوست ندارم، نه اینکه از زنده بودنم و بدنیا آمدن پشیمان شده باشم، هرگز!
روز تولدم سختم میشود. هم از آنها که تبریک میگویند سختم میشود و معذب میشوم و هم از آنها که نمیگویند چون ده جور فکر برایم دست و پا میشود . بچه هایم از همه بدتر، میخواهند برایم سنگ تمام بگذارند ومن نه حوصله دارم، نه پول این جور خرجها و نه وقت آماده کردن و تدارکات جشن هر چند کوچک. جشنی که مثلا به افتخار من است ولی همه برنامه ریزی و خرید و اجرای آن با خودم است و همه را به حکم وظیفه مثل یک سرباز انجام میدهم و نهایتا خسته و عصبی فقط منتظر تمام شدنش هستم.
روز تولدم را دوست ندارم، اگر همسرم درین روز هدیه گرانقیمتی به من دهد سختم میشود، دلم نمیخواهد این قدر هزینه کند، او بدون این هدیه ها هم عشقش را به من بارها و بارها ثابت کرده است. اگر هدیه ای ارزان و به قول خودش ناقابل بدهد باز سختم میشود، چون شرمنده میشود و من دوست ندارم او را شرمنده ببینم.
دوست دارم 15 آذر هر سال بی سر و صدا بیاید و برود و کسی یاد من نکند. چون سختم میشود.
ولی... ولی ته ته قلبم را که نگاه میکنم، دوست ندارم این روز اصلا نباشد و از تقویم حذف شود، آخر در این روز فقط و فقط تبریک یک نفر شادم میکند . بیشتر سالها شبِ پانزدهم تماس میگیرد، چون معتقد است شبِ تولد باید تبریک گفت. وقتی تماس میگیرد به محض وصل شدن تصویرش دست میزند و برایم تولد تولد میخواند. گاهی کمی هم میرقصد. لباس زیبا و مرتبی هم پوشیده و آرایش ملیحی دارد.
نه نه حرفم را پس میگیرم فقط به خاطر او روز تولدم را دوست دارم. چون «او» این روز را با تماس تصویری به من تبریک میگوید و تبریکش مرا هر سال متولد میکند.
چشمانش برق میزند و بیش از هر تماس دیگری اشتیاق بدیدنم دارد. در نگاهش میبینم که ثمرهاش را برانداز میکند. خنده اش محو نمیشود و از همین میفهمم که با همه اختلاف نظرها که با هم داریم به من افتخار میکند.
هر سال 15 آذر لحظه متولد شدنم را مرور میکند و تاکید میکند که من 6 صبح بدنیا آمده ام، بعد دو سه جمله شوخی میکند و مرا نوزاد میپندارد. این رفتارش گرچه ظاهر شوخی دارد ولی من که خودم هم مادر هستم، میدانم همیشه در سالگرد تولد هر فرزندی تمام روند تولد فرزند درست مثل یک فیلم باکیفیت جلوی چشم مادر نمایش داده میشود. فقط مادر است که حتی بیش از خودِ آدم، بودنش را حس کرده و دیده. فقط مادر است که رنج بی انتها برای فرزندش کشیده و همچنان تا آخر عمر نگرانش است و رنج میکشد، حالا او هر سال به این لحظه که میرسد، خود را ارزیابی میکند و ماحصل عمرش را از لحظه ورود تا همین لحظه مینگرد.
عشقی که به بودنم اظهار میکند و خرسندیی که از بودنم دارد نهایت ندارد، برای همین تولدم را دوست دارم. چون کسی هست که به من با خلوص زیاد ثابت میکند:« هستم» و بودنم باارزش است. هیچ کس به اندازه او اخلاص ندارد. کاش کنارم بود و کف پایش را میبوسیدم.