خودکار ستاره دار

میزبان این صفحات خودکار من است

خودکار ستاره دار

میزبان این صفحات خودکار من است

وبلاگ شخصی من شما را با تراوشات خودکار من آشنا میسازد و این شمایید که تصمیم میگیرید در کنار او بمانید یا او را با افکارش تنها بگذارید.

آخرین نظرات

بتازگی چه کاغذ کادوهای زیبایی به بازار آمده، با آن جنس ضخیم و در عین حال لطیف و تصاویر روح انگیز! اصلا آدم میخواهد کادو را همیشه در همین کاغذ نگهدارد و از دیدن این منظره لذت ببرد.

پریروز تولد دختر برادرم رویا بود. نزدیک بیست نفر آدم بزرگ بدون حتی یک کودک دیگر مهمان این تولد بودیم، چه هدیه های کوچک و بزرگ با کاغذ کادوهای زیبایی که دورش چیده نشده بود، دختر کوچولو در ازدحام کادوها که تعدادشان حتی بیشتر از حاضرین بود غرق شده بود، دکور هوس انگیزی بود . من هم خودم را در فرصتی بین کادوها انداختم و یک سلفی گرفتم. کسی چه میداند داخل آنها چیست. کافیست بگذارم داخل صفحه اینستاگرامم تا دل غریبه و آشنا را آب کنم.

رویا در تمام طول مراسم فقط به پدر و مادرش اصرار میکرد کادوها را باز کند اما با او مخالفت میکردند تا جایی  که حتی میز شام هم چیده شد و کادویی باز نشد و دعوت به خوردن شام شدیم. درست در همین موقع رویا آخرین تیر ترکشش را رها کرد: ناگهان با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن و جیغ زدن که: من میخواهم کادوها را باز کنم!!!!!

پدر و مادر که حیران شده بودند بالاخره با پادرمیانی دو تا عمه و یک  خاله راضی شدند قبل از شام کادوها باز شود. دل توی دل دخترک نبود. در همین لحظه پدر و مادر که بشدت نگران سرد شدن شام بودند، فکری به سرشان زد. کادوها را بین مدعوین تقسیم کردند تا سریعتر آنها را باز کنند و به رویا خانم تقدیم کنند. به هر کسی یک و بعضا دو کادو رسیده بود. صحنه زیبایی خلق شده بود. در ابتدا همه در سکوت فرورفتند و با دقت کادوها را برانداز کردند، آنها با چرخش انگشتان کادوها را میچرخاندند و دورتا دورش را بدقت بررسی میکردند. انگار دنبال دکمه اوپن میگشتند. دختر کوچولو سر میچرخاند و نگاه میکرد ببیند کدام کادو باز شده اما هنوز خبری نبود، بعضیها هنوز کادوها را این رو و آن رو و بعضی دیگر در یک گام به جلو گوشه ای از کادو را با ناخن میخراشیدند، اینها زرنگترهایی بودند که توانسته بودند چسب شیشه ای کادو را پیدا کنند. اما این اولین چسب بود و هر کادو حداقل 6 چسب شیشه ای دارد. معرکه هولناکی برای میزبان بپا شده بود، از طرفی میز شام که بشدت آماده خدمت رسانی بود از طرفی کادو باز کردن این همه آدم بزرگ با آن وسواسی که برای سالم درآوردن کاغذ کادوها دارند!

رویا دیگر تحمل نکرد و بنای جیغ و داد مرحله دوم را گذاشت. پدر و مادرش دستپاچه شدند و در یک تصمیم اضطراری از مهمانان خواستن کاغذ کادوها را پاره کنند! بزرگترها مخصوصا آنها که به چسبهای چهارم تا ششم رسیده بودند، ابتدا مخالفت کردند و سعی کردند با سرعت بیشتری به کار ظریفشان ادامه دهند، اما با شنیدن صدای خرچ خرچ جر خوردن کاغذ کادوهای دیگران آنها هم تسلیم شدند و کاغذ کادوها را پاره پاره کردند. صحنه دل انگیزی بود، باید از چهره تک تک بزرگترها فیلم میگرفتم. هر یک با ذوق و شعف خاصی دل از کاغذ کنده بود و با لذت آنرا جر میداد تا به کادویش برسد، همه خوشحال شده بودند. احساس لذت میکردند، بی درنگ همه کادوها را تحویل دادند والبته همچنان به جر دادن کاغذ کادوهای باقی مانده پرداختند.

رویا در انبوه هدیه های رنگ و وارنگ غوطه ور شده بود و سر از پا نمیشناخت، بزرگترها اما همچنان کاغذ جر میدادند و برای پیدا کردن تکه های بزرگتر از روی زمین با یکدیگر رقابت میکردند...  

گاهی برای لذت بردن کافیست لحظه ای از عقل حسابگر دست برداشت. لازم نیست چسب کاغذ کادو را با گوشه ناخن باز کرد، کافیست به هدیه داخلش که مهمتر از آن است فکر کرد و در اشتیاق رسیدن به آن بیدرنگ کاغذ را پاره کرد. از این موارد در زندگی ما فراوان است. درب بستنی لیوانی را برداریم و بدون توجه سریعا در سطل بیندازیم. اصل بستنی را معطل لیس زدن اندک بستنی چسبیده بر پشت درش نکنیم.

یاد بگیریم اصل را از فرع تشخیص دهیم و آن را فدای این نکنیم . هزار نکته باریکتر از مو اینجاست و در زیر همین رفتارهای به ظاهر عاقلانه عبرت هایی نهفته است.  هنوز هم کتابهای  ما قصه مورچه و گنجشک را به کودکان ما می آموزند و حرف نابخردانه این مورچه چراغ راه کودکان ماست: جیک جیک مستونت بود ، فکر زمستونت نبود؟!

ولی من میخواهم بجای این قصه برای کودکانم قصه پرستو و مورچه را بخوانم، آنجا که پرستو در بهار عاشقانه آواز خواند از بوی گل و شکوفه سرمست شد و روزی خود را در لحظه خورد، اما مورچه حریصانه دانه جمع میکرد و بدون توجه به بهار در حال حفاری در دل خاک بود تا دانه هایش را ذخیره کند و برد کند!

زمستان که شد پرستو به جستجوی معشوقش پرواز کرد و رفت تا دوباره به بهار رسید، اما مورچه در دالان تنگ و تاریکش دل به خوردن گندم پوسیده ای خوش کرد، عاقبت هم در همان زیر خاک طعمه بدتر از خودش شد بدون آنکه بفهمد بیرون ازین خاک دوباره بهار شده است. فرزند من باید یاد بگیرد پرواز کند نه پوسیده خواری.


ستاره نجفیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی