خودکار ستاره دار

میزبان این صفحات خودکار من است

خودکار ستاره دار

میزبان این صفحات خودکار من است

وبلاگ شخصی من شما را با تراوشات خودکار من آشنا میسازد و این شمایید که تصمیم میگیرید در کنار او بمانید یا او را با افکارش تنها بگذارید.

آخرین نظرات

با این که کاملا مشخص بود ذهنش درگیر بحث رنگها شده، لبخندی زد و گفت: البته که میخواهم.

پرسیدم: آن مانتوی قرمز جگری من را که یادت هست؟

گفت: اره اره همان مانتوی بلند و ساده که با وجود سادگی­ اش خیلی زیباست. چرا آن را نمیپوشی مامان؟

بی توجه به سوالش ادامه دادم: مدتی بود دلم میخواست آن را در جامعه الزهرا بپوشم ولی بخاطر رنگش خجالت میکشیدم. البته در آنجا منعی برای هیچ رنگی نیست ولی این حس در ناخوداگاه من ایجاد شده که باید در جامعه الزهرا از رنگهای سنگین استفاده کنم. بالاخره روزی دل به دریا زدم و به خودم گفتم: تو که در چشم نامحرمان فقط چادر و کیف و کفش مشکی ات پیداست. چه اشکالی دارد سر کلاس خانمها این مانتو را بپوشی؟ کسی که چیزی نمیگوید. خلاصه خودم را راضی کردم که آن مانتو را بپوشم. چهارشنبه آخر ترم بود، ساعت اول در کلاس مردد بودم چادرم را بردارم یا با چادر بنشینم، بالاخره مثل هر روز چادرم را برداشتم و خیلی عادی نشستم. هر کس مرا میدید نمیتوانست تعجبی را که حداقل در نگاهش بود پنهان کند. دو سه نفر ذوق زده از رنگ مانتویم تعریف کردند. حس خوبی بود. ساعت بعدی کلاس کلام جدید در راهروی دیگری داشتیم. دم در کلاس با  فاطمه طاهری مطلق روبرو شدم. خندید و گفت: اوه اوه! چه قرمزی پوشیدی! چقدرم بهت میاد!

وارد کلاس شدیم. کیف و چادرم را روی صندلی پشت سرم گذاشتم. مثل همیشه کلاس شلوغ شد و استاد هم به شیرینی و جذابیت درسش را داد و رفت. موقع رفتن پشت سرم را نگاه کردم، دیدم بعضی بچه ها چادرهایشان را روی یک صندلی تلمبار کرده اند، با خودم گفتم: اینها نمیترسند چادرهایشان با هم جابجا شود؟! بعد هم با خیال راحت چادر نشان دار خودم را برداشتم و بر سر کردم. در راهرو ثریا معصومی را دیدم. من از دوستی با ثریا خیلی خوشحالم چون تا قبل از او فکر میکردم نام ثریا فقط مخصوص به ثریا قاسمی است.

از نگاه فریماه معلوم بود که نفهمید چه میگویم. بیخیال ادامه دادم: مشغول حرف زدن با ثریا بودم که استاد عزیز نحومان را دیدیم، با خوشحالی به سمتش رفتیم و شروع کردیم به پرگویی. ایشان هم کلاس دیگری داشت و نگران دیر شدن کلاسش بود. وقتی احساس کرد ما خیال ول کردنش را نداریم گفت: بچه­ ها نمیایید برویم کلاس من؟ با بخش بین الملل کلاس دارم ها!

من و ثریا با بدجنسی نگاهی به هم کردیم و سری تکان دادیم و گفتیم: برویم!

استادمان که بدجوری در تعارفش مانده بود، گفت: مگر الان کلاس ندارید؟ گفتیم: نه! برویم!

فریماه سرش را روی دفترش گذاشته بود و میخندید.

دستی روی سرش کشیدم و گفتم: خلاصه استاد جلوتر از ما براه افتاد و ما هم پشت سرش. از زیرزمین ساختمان بهشتی با آسانسور رفتیم بالا. ایشان میدوید و ما هم پشت سرش. از این راهرو به آن راهرو. از این در به آن در. مسیر طولانی بود . گاهی هم از داخل ساختمانها بیرون میامدیم و قسمتی از فضای باز رد میشدیم. خدا را شکر کردم که چادرم بر سرم بود و در آن مسیر طولانی انگشت نمای خاص و عام نشدم با آن مانتوی جیگری خوشگلم!

فریماه خنده­ای کرد . گفت: خب واقعا خوشگل است مامان!

خلاصه بعنوان مهمان سر آن کلاس نشستیم، در آخر هم با بچه­ های بین الملل در کنار هم ایستادیم و حسابی تک و تعارف انداختیم. استادمان هر از گاهی به سرتاپای من نگاهی می­انداخت و صحبتی میکرد. من هم توی دلم میگفتم حیف که مانتوی مرا نمیبیند! بعد با اشاره ثریا از آنها جدا شدیم و خوشحال و خندان از مسیرهای بلند و شلوغ جامعه الزهرا گذشتیم و به پارگینک سرویسها رسیدیم و من در مسیری مارپیچی از لابلای اتوبوسها رفتم تا آخر آخر . جایی که هر روز صبح بسختی جایی برای پارک ماشینم پیدا میکنم.

سوار ماشین شدم و رفتم، درست در پارکینگ خانه بودم که تلفن همراهم زنگ خورد، فاطمه طاهری مطلق بود! با تعجب جواب دادم: جانم فاطمه؟

فاطمه که داشت میخندید گفت: ببخشید خانم نجفیان فکر میکنم چادر من و شما با هم عوض شده. آخر این چادر برای من خیلی خیلی بلند است! کسی هم بلندقدتر از شما نمیشناسم!

خندیدم و گفتم : نه نازنین، چادر من مدل جلابیب است، به این سادگیها با چادرکسی جابجا نمیشود.

خنده اش بیشتر شد بسختی وسط خنده­ هایش گفت: خب چادر من هم جلابیب است!

با شنیدن این جمله برق از سرم پرید! فاطمه دست کم بیست سانتی از من کوتاهتر بود، با نگرانی نگاهم را به پایین انداختم، چادر وسط ساق پایم تمام میشد و بقیه قرمز جگری بود تا روی کفش!

فریماه از خنده ریسه رفت.

با مهربانی گفتم: تو میخندی ولی من یخ کردم. وارد آسانسور شدم و در آینه نگاه کردم. چادر از این هم بالاتر بود. عرق سرد از پیشانی­ام میریخت. وارد خانه شدم سریع چادر را در آوردم و پرت کردم روی مبل و فقط به آن همه مسیری فکر میکردم که امروز در انظار عمومی با آن تیپ مضحک قدم زده بودم. ایمان آوردم که بخشنامه آقای موسوی بخشی از وجودم شده است. مانتو را دراوردم و ته کمد انداختم. میبینی فریماه! من رنگ ها را هنوز هم همینطور میشناسم، برای من اکثر رنگها همیشه خجالت­ آورند!

دخترم که در جای جای خاطره من خندیده بود، حالا دیگر نمیخندید. چشمانش را به چشمانم دوخته بود و میخواست با نگاهش مادرش را از دنیای بیرنگ کودکی­ اش نجات دهد و کنار خود بنشاند با آن همه لباس و کیف و کفش صورتی و قرمز و زرد و آبی.

و من همیشه عمرم شرمگینم از روزی که با مانتوی جگری در جامعه الزهرا راه رفته ام...

بوی بادمجان سوخته در خانه پیچید.

26 بهمن 1399

 

ستاره نجفیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی