خودکار ستاره دار

میزبان این صفحات خودکار من است

خودکار ستاره دار

میزبان این صفحات خودکار من است

وبلاگ شخصی من شما را با تراوشات خودکار من آشنا میسازد و این شمایید که تصمیم میگیرید در کنار او بمانید یا او را با افکارش تنها بگذارید.

آخرین نظرات

بعضی ها خستگی ناپذیرند، همزمان در 5 شغل کار میکنند و اندکی هم احساس ملالت و دلزدگی نمی­کنند. با عزم و اراده ­ای راسخ، حتی اگر در زندان هم باشند، در سودای کار خویشند. عجیبتر اینکه برای این همه شغل، قرانی پول هم دریافت نمیکنند! حتی منزلت اجتماعی هم بدست نمی­ آورند، اما از پا ننشسته و به کار خود اهتمام می­ ورزند.

یک نمونه از این افراد که البته امیدوارم همین یکی باشد، پدر بزرگوار بابک خرمدین است، یک تنه 5 شغل دارد، هم خداست و اجل افراد را تقدیر میکند و طبق زمانبندی خاص خود افراد را به سرای دیگر کوچ میدهد، هم قاضی است و تشخیص مفسد از مصلح میدهد و حکم صادر میکند، هم مامور اجرای حکم است و خود به خدمت مفسدین میرسد، هم مسئول تقطیع است و پیکرها را قطعه قطعه میکند و هم خودش بسته بندی میکند و در مورد مکان سرای ابدی افراد تصمیم میگیرد!

در کشتارگاه مرغ هم که نگاه کنی، یک نفر تشخیص میدهد کدام باید کشته بشوند و کدام هنوز باید دانه بخورند، یک نفر دیگر مرغهای دو وجبی  را آب میدهد! نفر بعدی گردن میزند، یکی دیگر پر میکند و آن یکی  بسته بندی میکند، اما این آدم! خودش برای پیکرهای انسانهای بالغ این همه را یک تنه انجام میدهد! البته کمکهای همسرش را نمیتوان نادیده گرفت. او که مسئول پخت غذایی خوشمزه و خوراندن قرص و بیهوش کردن قربانیان و احتمالا تیز کردن چاقو و آوردن کیسه زباله میباشد!

بعد از آنهم چای تازه دم می­کنند و دو نفری کنار پنجره، رو به درختان تازه سبز شده بهاری با آن رنگ سبز شاداب و براقشان، چای قند پهلو میخورند و در مورد این گفتگو میکنند که قند نارگیلی خوشمزه تر است یا زنجبیلی یا پرتقالی؟!

باور کنید ما راضی به این همه زحمت نیستیم. باشد جناب اکبر خرمدین! اصلا به فرض که همه افراد دور و بر شما، فارغ از نسبت خانوادگی شان با شما و همچنین سابقه نه چندان دلچسب شما، مفسد فی الارضند!

اما مگر تو قاضی هستی که حکم اعدام صادر کنی و یا مگر مامور اجرای حکمی که خودت هم اجرا کنی و پیکر ها را در نهایت قساوت قلب تکه تکه کنی و در کیسه زباله بریزی و ککت هم نگزد؟ تازه وعده کشتن بعدی را هم از هم اکنون بدهی؟

اگر تو و همسرت خیلی از اینها که کشتی بهتر بودی و از زندگی کنار این انسانها بیزار بودی شکایت میکردی و آنها را با آن همه فساد که مدعی آنی به قانون میسپردی.

ننگ بر تو و باورهایت و این زندگی که برای همسر و خانواده ات ساختی!

(در پی خبر قتل اکبر خرمدین نسبت به پسر و دختر و خواهرزاده اش در طول ده سال و وعده قتل دختر بجامانده اش از داخل زندان)

ستاره نجفیان

نه شیخ هستم و نه چراغی دارم، ولی به شدت از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست! البته به وسوسه آنان که میگویند: «یافت می نشود» اعتباری نمیدهم و بسی امید دارم انسانی شایسته یافت شود و در این فضای ملتهب و دشوار سرِ رشته درهم تنیده امور کشور را در دست گیرد و کمر کشور را راست کند.

ایران عمود خیمه است، وقتی سرِ پا شود چنان چتر عظیم و پهناوری گسترده شود که تمام مومنان آزاده دنیا را برخیزاند و حمایت کند، آنوقت است که تمام کفر و ستم هر جای دنیا که باشند، حسرت زده و ناکام، رنگ پریده و مستاصل نظاره گر نابودی خود باشند و پس از آن حق پرده از رخ بکشد و در سراسر جهان جلوه گری کند. ان شاء الله

ستاره نجفیان

خنده

عجب پایان در پایانی شده این روزها. تا به حال این همه پایان یکجا ندیده بودم. از طرفی ماه نازنین رمضان دارد پایان میپذیرد و فردا روز آخر آن است، از طرفی کلاس اول مجازی ثنای عزیزم و با فاصله ناچیز کلاس چهارم مجازی آیه گلم و همچنین تحصیلات خودم، پس از سالها رنج و تلاش و مهمتر از اینها دولت بی تدبیریها و فشارهای خفه کننده آن بر مردم، از طرفی فرصت مذاکره برجام نافرجام، و از همه مهمتر و دوست داشتنی تر ، صدای شکستن استخوانهای یهود میاید، دولت غاصب صهیونیست پس از 74سال قتل و غارت و پلیدی به پایان کارش نزدیک شده، چه لحظات زیبایی در انتظار بشریت است. نابودی نابودکنندگان انسانیت و پس از آن طلوع صبح سپید مهدوی.

اللهم اجعل عاقبة امورنا خیرا

ستاره نجفیان

 

 

بالاخره نفهمیدیم زندگی پس از زندگی وجود دارد یا خیر؟! درست در موقعی که داشتیم به مدد توصیفات تجربه­گرها جهان دیگر را با همه وجود باور میکردیم و زندگی اخروی را مزمزه میکردیم و  اعمالمان را حلاجی میکردیم و اشکی از سر ندامت میریختیم و  فهرستی از افراد تهیه میکردیم که برویم  حلالیت بطلبیم و ....، استاد حوزه جناب آقای صبوحی در شب قدر بیست و سوم که مجال بیهوده گویی نیست سازه ذهنی مان را با لودر فروریخت و ما را چنان ترساند که گمان کردیم ساده لوحانه در حال انحراف و فرقه سازی هستیم. باز ما ماندیم و کاسه چه کنم در دستمان! کاسه ای که زیر آبشار منبرها پر نشده است و اکنون هم که در مقابل تلویزیون داشت پر میشد  ترک برداشت.

اما واقعا چه شده که این استاد محترم حوزه تا این حد عصبانی و نگران شده است؟

به توصیه اکید دوستی یک شب قسمت 25 از  مجموعه «زندگی پس از زندگی» را دیدم و شب بعد هم قسمت 26 و با خودم گفتم در خانه اگر کس است یک حرف بس است، بعد ازین برو و در عمل نیک کوش.

در حین تماشای قسمت 25، از آنجا که کمی قرآن در ذهن دارم از ابتدا که تجربه حامد را میشنیدم یقین داشتم این تجربه مرگ نیست، زیرا در قرآن به صراحت میفرماید گناهکارانی که  از دنیا میروند از خدا تقاضای بازگشت میکنند اما خداوند هرگز قبول نمیکند. با همین ذهنیت به کلمات هر دو نفر دقت میکردم، متوجه شدم سعی دارند بجای مرگ بگویند چیزی شبیه مرگ یا تجربه نزدیک به مرگ.

ستاره نجفیان

 

اگر گمان میکنید به هیچ وجه آدم شکمویی نیستید یا حداقل تردید دارید که شکمو هستید یا نه، با من همراه شوید: اشتباه نکنید، نمیخواهم شما را به یک شام بیادماندنی در رستوران سنتی دعوت کنم با چلوکباب سلطانی و شیشلیک و ماهی اوزون برون و زیتون پرورده و دوغ محلی.

یا حتی ببرمتان به صرف پیتزای گوشت و قارچ و سه قطعه کنتاکی اسپایسی و کلی سیب زمینی سرخ کرده و دلستر انار.

و همچنین قصد ندارم یک طبق شیرینی دارچینی داغ و تازه از زیر دماغتان رد کنم یا چیز کیک توت فرنگی که خودم اصلا دوست ندارم.

با شمردن این موارد هم نمیخواهم بگویم حالا که آب دهانتان راه افتاده حتما شما شکمو هستید.

شکمو بودن برای من در این ماه رمضان معیار تازه ای پیدا کرده. این معیار ساعتها چرخیدن در فروشگاههای مواد غذایی و متعاقبا تهیه افطاری شاهانه هم نیست، افطاریی که نمیدانی شور شده یا بی نمک و تا لحظه اذان باید در این بلاتکلیفی بمانی. معیارم بخوربخورهای عجله ای سحرگاهان این ماه هم نیست، زمانی که یک چشمتان به ساعت است و چشم دیگرتان در سفره، و ذهنتان در یخچال میچرخد و بررسی میکند که مبادا خوردنی حساسی را فراموش کنید و وقت از کف برود و حسرتش را از سحر تا افطار با خود بکشید.

چرا میگویم اینها معیار من نیست؟ چون اینها تنها زمانی هستند که شما به خوردن توجه کنید و اگر توجه نکنید دیگر نیستند.

اما کمی بیندیشید و پاسخ دهید که تا بحال چند بار اتفاق افتاده در طول روز و زمانی که یادتان رفته روزه هستید یک قاچ هندوانه خنک بخورید؟ یا یک کتلت بگذارید لای نان و با خیال راحت بجوید و تا آخر هم یادتان نیاید که روزه بودید؟

برای من هیج وقت چنین چیزهایی پیش نیامده است، هیچ وقت از روی فراموشی حتی قطره آبی هم نخورده ام! دقیقا به همین خاطر است که فهمیده ام من شکمو هستم!

بله من شکمو هستم چون وقتی روزه هستم دائما ذهنم درگیر این است که «من نمیتوانم چیزی بخورم». این قدر این جمله در ذهن من بزرگ است که ناخودآگاه ضمیرم هم لحظه ای ازآن رها نمیشود و باعث میشود من هرگز اشتباها چیزی نخورم.

گاهی آدمیزاد از بس که دلش میخواهد کاری را بکند نمیتواند آن را انجام دهد. علاقه به خوردن خوراکیهای رنگ و وارنگ هم آنقدر در من پررنگ است که لحظه ای ذهن آزاد نمیکند، این در حالیست که بارها دیده ام افراد کم غذا و یا بدغذا در ساعات روزه داری سهوا و از روی فراموشی چیزی میخورند. این افراد چون ذهنشان از «خوردن» فارغ است، لاجرم از «نخوردن» هم فارغ است. ذهن اینها مدام با خود چیزی را راجع به خوردن تکرار نمیکند.

البته هر کس میتواند بنا به روحیه خودش دلیلی برای این پدیده پیدا کند، اما برای روحیه چون منی تنها نشانه شکمویی است و بس.

ستاره نجفیان

 

-بابا بابا در رو باز کن بابا بابا!!!

شاهین دستش را روی صورتش گذاشته بود و با لگد به در میزد. پدرش سرآسیمه در را باز کرد و با دیدن گریه شاهین روی دو زانو نشست: چه شده پسرم. بگذار ببینم صورتت چرا سرخ شده؟

-نادر بابا نادر. همون پسر گنده هه!

دعوا کردین؟ سر چی؟

-نه بابا. ماشین کوکی ام را بزور گرفت، هرچه گفتم پس بده پس نداد، سرش داد زدم. محکم زد توی صورتم و موهایم را کشید.

-الان کجاست؟

-فکر کنم زیر راه پله یا پشت بلوک.

پدر مچ دست شاهین را محکم گرفت و بدون معطل شدن برای آسانسور از پله ها دوتا یکی پایین آمدند. شاهین در دستان پدر از روی پله ها پرواز میکرد. اصلا فرصت نمیکرد پا روی زمین بگذارد، ولی دست پدرش برایش بال شده بود. برای چند لحظه درد صورتش را فراموش کرد.

نادر درست مقابل راه پله کمی آنطرفتر از درب ورودی داشت به ماشین کوکی شاهین ورمیرفت. پدر دست شاهین را رها کرد و به او اشاره کرد جلو برود. شاهین انگار روح دیگری در بدنش باشد با اتکای به نفس جلو رفت، پایش را محکم به زمین کوبید و گفت: ماشینم را بده!

نادر پوزخندی زد و همان جور که چرخهای ماشین را میچرخاند گفت: دلت هوس کتک بیشتری کرده؟ بعد در یک لحظه سرش را بالا آورد و متوجه مرد چهارشانه ای شد که دست به سینه و اخمالود او را نگاه میکند. فهمید ماجرا از چه قرار است، دستی روی شانه شاهین زد و گفت: خب... اصلا چرا نمیایی برویم با هم بازی کنیم؟

-نمیخواهم! ماشینم را پس بده.

نادر دستی روی شانه شاهین کشید و گفت: چشم بفرما. این هم ماشینت. چرخش کمی گیر داشت که برایت درستش کردم.

این داستان کودکانه که البته تجربه هر کودکیست را برای کودکان کشورم نوشتم تا بدانند قدرت میدان اگر نباشد دیپلماسی به جوی نمیارزد. پدران و پدربزرگانشان اگر این قاعده ساده را نمیدانند، یا در کودکی اصلا ماشین کوکی نداشته اند یا همیشه کتک خور نادرها بوده اند و با  ذلت خو گرفته اند. اما کودکان من هم باید ماشین کوکی داشته باشند و هم باید عزتمند و غیور بزرگ شوند.

 

7/2/1400 در پی  انتقاد دکتر ظریف به عملکرد شهید سلیمانی در میدان نبرد

ستاره نجفیان

زنده باد امپراطور!

در گرمای مرداد ماه 1399 ما خانواده ها و کادر مدیریت ادبستان دایان دور هم جمع شدیم و با توجه به تجربه پنج ماهه از ویروس کرونا همفکری کردیم و زیرکانه تصمیم گرفتیم در تابستان که شرایط ملایمتر است تحصیل فرزندانمان را آغاز کنیم و بخش اصلی تحصیل را تا قبل از زمستان که طبق پیش بینی ها اوج گیری دوباره کرونا خواهد بود بگذرانیم، آن روزها هیچ کس تصورش را نمیکرد بعد از دو سه جلسه کوتاه مدت اوضاع دوباره بهم بریزد و کودکان ما مجددا از کلاس حضوری محروم شوند، اما باز هم کلاسهای مجازی به اندازه قاب گوشیها علی رغم نارضایتی همه آغاز شد و همه چشم انتظار فردایی پر از سلامتی بدور از هیاهوها و جنجالهای این بیماری هر روز را به فردایش گره زدند.

و این انتظار خیلی طولانی شد. خیلی خیلی طولانی شد و همه محاسبات را بهم ریخت و در زمستان که انتظار میرفت بیماری اوج بگیرد، اوضاع به مراتب آرامتر شد ولی باز هم در سال جدید امیدها ناامید شد و 1400 هم رنگ کرونا گرفت، تا جایی که در اواسط فروردین وخامت اوضاع چنان بالا گرفت که دیگر امیدی برای امتحانهای حضوری هم باقی نماند. خلاصه در کمال حیرت، ویروسی که سال قبل هم زیادی پا از گلیمش دراز کرده بود، با وقاحتِ تمام امسال هم پیش ما ماند.

این شرایط سخت امتحان خدا است یا خرابکاریهای بنده خدا معلوم نیست، اما دست کم آنچه معلوم است این است که چیزهایی در این بستر ظهور کرده که قبلا پنهان مانده بود.

در این برهه زحمت مادران دوچندان شد و حوصله شان به سر آمد، اما راه فراری نبود، این بار سنگین را تا نوک قله گاهی با صبوری و مهربانی، گاهی با خستگی و حتی گریه و گاهی هم با خشم مجبور به کشیدن شدند و تنها نگاه بی رمقشان بسوی قله یعنی پایان امسال بود. وضعیت روانی خانواده ها نگفتنی شد. کودکان پرانرژی و شاداب تبدیل به رباتهای یخ زده پای گوشیها شدند و سطح یادگیری و از آن مهمتر لذت یادگیری کاهش یافت...

اما در این میان زیباییهایی نیز ظهور کرد، کسانی در این میان با سکوت و صبوری و مهرورزی بی پایان هر روز سر ساعت معین، البته اگر اسکای روم بدقلقی نمیکرد، کلاس را برقرار میکردند و با روی باز و گشاده و ظاهری آراسته و بهجت انگیز به دختران ما خوشامد میگفتند. قطعا اگر خودم در خانه هر روز لااقل صدای این عزیزان را نمیشنیدم و در جریان این روند نبودم، هرگز باور نمیکردم کسانی هم هستند که در این شرایط آزاردهنده ، با اینکه حقیقتا بار اصلی آموزش را بدوش میکشند، اما باز هم صبوری از کف نداده و بیحوصله نمیشوند و به زیبایی کار را به سرانجام میرسانند. بارها مشابه این ماجرا در کلاس اول تکرار شد که معلم به آرزو میگوید:

ستاره نجفیان

پیری، موهبت یا مصیبت؟

آریوبرزن از اسب پیاده شد و پا بر روی سنگی در حاشیه رودخانه گذاشت، نفس عمیقی کشید و به آهستگی بر روی آب خم شد. باد شدیدی میوزید و گیسوانش را به صورتش میکوبید، افزون بر آن آب را نیز به تلاطم آورده بود، مرد جوان هرچه کوشید نتوانست صورتش را در آب ببیند و دریابد ریشهایش تا چه حد سفید شده است. دیشب همسرش با خوشحالی بسیار به او مژده داده بود که چند تار سفید بین ریش هایش درست روی چانه دیده میشود و او امروز سعی داشت تا خودش را با آن محاسن سفید شده در آب نظاره کند. نمیدانست چند سالش است اما چهره اش هنوز جوان میزد، در میان قوم حرفش خریداری نداشت و همواره به چشم جوانی خام و ناآزموده به او نگاه میشد. آریو برزن تشنه عزت و احترام و نفوذ کلام بود و اینها جز با گذر ایام بدست نمیامد، ایامی که برای سپری شدن میخرامیدند و به این آسانی رد نمیشدند. هر روزی که میخواست بگذرد باکنایه ای و نیشخندی از جوانی و خامی  داغی بر جگر اریو برزن برجا میگذاشت و او را سرخورده میکرد. قدرت عقل، بصیرت، عزت و احترام جز با پیری بدست نمیامد....

 

 

سالهای زیادی از چنین نگاهی بین اقوام نمیگذرد، نگاهی که در آن مردِ پیر، مظهر تعمق، اندیشه صواب، قدرت رای، عزتمندی و غرور بود. عصای بلند چوبی در کنار این اوصاف برایش زینتی محسوب میشد و به وقارش میافزود. ریش سپید و چروکهای صورتش او را در جایگاه رفیعش تثبیت میکرد، حرفش نافذ و نظرش مورد احترام و صدای او تنها صدای قوم بود. کسی از او انتظار مشورت نداشت مگر با همقطارانش، هیچ جوان و هیچ زنی چه جوان و چه حتی پیرزن با او هم ردیف نتوانست بود. اما...

ستاره نجفیان

از زندگی­ ات چه میخواهی؟        بوسه                                  

 

نزدیک ظهر بود که عرفان به خانه رسید. مادرش در حالیکه کاسه­ ها را روی میز میچید گفت: به موقع رسیدی،  بنشین که آبگوشت حاضر است. بعد چشمکی زد و گفت: آبگوشت مخصوص با گوشت قربانی!

عرفان خم شد و دست مادرش را بوسید و گفت: فقط دو دقیقه . یک دوش دو دقیقه­ ای!

در همین لحظه تلفن همراهش به صدا درآمد: منم باید برم، آره منم باید برم ...

محسن پشت خط بود.

-سلام برادر! برای مراسم پس­ فردا شب تقریبا سه ملیون تومان کم داریم. شاید بهتر باشد بعضی برنامه­ ها را حذف کنیم. نظر تو چیست؟

-نه محسن جان، آنوقت جمعیت برای برنامه­ های بعدی ریزش میکند. ان شاء الله جور میشود، حضرت زهرا همیشه حواسشان به مهمانانشان هست. فعلا یا علی.    راستی مادرجان! بعد از ناهار باز باید بروم خانه هادی و تا آخر شب هم نمیآیم، احتمالا تا آخر، برنامه­ ما همین باشد. صبح تا ظهر باشگاه، بعدازظهر تا شب هم خانه­ هادی.

-تا آخر؟!

-منظورم تا روز امتحان است. تا آن روز تحمل کنید ان شاء الله مدال طلا را که آوردم، خستگی از تنتان بیرون میرود.

مادر با نگاه دلسوزانه­ ای گفت: خب حداقل فعلا باشگاه نرو.

ستاره نجفیان

سگوَری

اگر روزی در خیابان بوعلی قم با یک "سگوَر" مواجه شوید، چه میکنید؟ میپرسید سگوَر دیگر چیست؟ در جستجوی گوگل که آن را بنویسید، در قسمت نتیجه­ های مرتبط می­نویسد: بشر توله ­سگ، انسان سگ نما، سگهای انسانی. اگر نشنیده ­اید بدانید که تمدن غرب حدودا بیست سال است با این پدیده آشناست و در جهان 10000 سگوَر داریم، غالب این افراد مرد و هم­جنس باز هستند و یک رابطه دو نفره است که در آن یکی سگ میشود، ماسک پوزه­ دار تنگی بر صورت دارد و در راه رفتن و غذا خوردن و واق واق کردن همانند سگ عمل میکند، گاهی نیمه برهنه است و گاهی لباسی تنگ و براق همراه با قلاده و زنجیرهایی در بدن.

خب تحلیل شما چیست؟ چرا بشر به چنین جایی رسیده است؟ در اینکه چنین زیستنی انحطاط است و نه پیشرفت، به گمانم خود سگوَرها هم شک نداشته باشند.  نظرات در فضای مجازی حاکی از آنست که برخی اعتقاد دارند این کارها برای بیشتر دیده شدن و لایک گرفتن است. برخی نیز معتقدند این پدیده جاهلیت مدرن است که مقام انسانیت را از انسان گرفته و آن را تبدیل به موجودی بی­ هویت کرده. عده­ ای میگویند این نهایت آزادیست و بهتر از این است که بزور کسی را مسلمان کنی و به بهشت ببری و با اینکار باعث بشوی که دیگران با دین و دیندار موضع خصمانه بگیرند.

          برخی پزشکان معتقدند این رفتارها bdsm است، یعنی به طور ساده به رفتارهای سادیستی (دگرآزاری) و مازوخیستی (آزارخواهی) گفته میشود که طی آن، یک‌نفر با علایق سادیستی با یک‌نفر که علایق مازوخیستی دارد، قرار می‌گذارد که در طول رابطه، فرد سلطه‌گر سلطه‌پذیر را مورد تحقیر و آزار جسمی و روانی قرار دهد. این رابطه‌ای کاملاً توافقی بوده و هر دو طرف لذت می‌برند و راضی به این کارها هستند. (ویکیپدیا)

          روانشناسان برای تحلیل این رفتار میگویند: برای عده ای، تسلیم شدن یا درماندگی به منزله یک راه گریز درمانی است؛ گریز از استرس‌های زندگی، مسئولیت یا احساس گناه . برای عده‌ای دیگر، بودن تحت تسلط یک شخص قوی احتمالاً باعث ایجاد احساس امنیت و حفاظت می‌شود. از طرف دیگر، یک سادیست با داشتن قدرت و تسلط در نقش سرور یا با آزار دادن مازوخیست لذت می‌برد. از نظر آنها درک این موضوع سخت است و از نظر من بسیار هم آسان است!

          من نه روانشناسم و نه جامعه شناس ، اما از نگاه یک انسان که خود نیز نفس دارد و  تمایلات نفس را وجدان میکند و همچنین از نگاه یک مبلغ دین میخواهم به مساله نگاه کنم: مساله اصلی برای دیگرانی که نمیتوانند این رابطه را درک کنند، طرف سلطه پذیر در این رابطه است وگرنه بشر از ابتدای پیدایشش با انسانهای سلطه­ گر­ روبرو بوده است و میل به ظلم کردن و تسلط خشونت آمیز در بین همه ما شناخته شده و قبحش ریخته است. به نظر من این سلطه پذیری بر دو پایه اساسی بنا شده است، اول آزادی و دوم لذت طلبی. در مورد پایه اول باید بگویم خود، شامل دو خصیصه مهم است، و آن اینکه اولا: هر انسانی البته در چارچوب قانون و نظم اجتماعی آزاد است هرگونه که میپسندد زندگی کند و دوم اینکه:  انتخاب هر انسانی بسیار محترم است و کسی حق انتقاد و سرزنش مدل انتخابی او را ندارد. در غرب سالهاست این رفتار جای خودش را محکم کرده که "هر کس هر چه دوست دارد باارزش است"، آنها بارها و بارها به یکدیگر میگویند: "خودت باش!" و این تفکر در واقع به نفوس انسانی این مجال را داده است که از پنهانی ترین امیال خود پرده بردارد و از تحقیر جامعه نترسد. این باعث شده نفس به "ظهور" برسد که در نوع خود بسیار نیکوست، چرا که باعث شناخت نفس میشود. همین خصیصه دوم است که در جامعه ما وجود ندارد، وگرنه بین ما هم آزادی وجود دارد، آنهم گاهی بسیار فراتر از قانون، که نمونه بارز آن را در مساله حجاب مشاهده میکنید. در واقع در کشور ما این گونه رفتارها و رفتارهایی مثل همجنس بازی و شیطان پرستی به فرض که قانونی هم بشود، پررنگ نمیشود، زیرا بدنه جامعه نگاه تحقیرآمیزی به فاعلان این رفتارها دارد و به شخصیت انسانی آنها توهین میکند . و سگوری در غرب اگرچه ذاتا شاید توهین به شرافت انسانی است، اما در پرتو احترام به انتخاب انسان بوجود آمده است.

 خلاصه بگویم برداشتِ درگوشی من این است: بخش عمده ای از انسانها را آزاد آزاد که بگذاری میخواهند تسلیم شوند و بندگی کنند. این عین روح انسانیت است. اشتباه نکنید من از سگوری دفاع نمیکنم و ازین رفتارها همان قدر چندشم میشود که شما. اما من این بشرسگ­ها را از طرف مقابلشان نزدیکتر به اصل انسانی میبینم. این بشر را آزاد که گذاشتی و به او نگاه تحقیر آمیز نکردی، خودش پرستیدن را برگزید، حالا میگویید او خودش را تحقیر کرده! خوب پرستش یعنی همین، یعنی حقیر دیدن خود در برابر مولی و اطاعت مولی. اشکال این رابطه در رفتارهای حقارت آمیزش نیست، اشکال این است که این بشرِ انتخابگر، اگرچه بندگی را انتخاب کرده اما بالاتر از آن، "خدای" خود را هم خود میخواهد انتخاب کند و در این رابطه به شکل بسیار فاحشی خدای خود را اشتباه انتخاب کرده و همین باعث زشتی اعمال او شده است.

هنر من  باید این باشد که بتوانم چنان خدای زیبا و دوست داشتنی را اولا با همه وجود بپرستم و ثانیا بتوانم ارائه دهم، که او دست از خدایش بردارد و بنده خدای رحمان شود. آنگاه شک ندارم که در بندگی خداوند سبحان گوی سبقت را از بسیاری از دینداران چون من میرباید، چرا که او لذت آزادی و طعم ناب و خالص بندگی را با گوشت و پوستش چشیده است.

 

 

                  

 

 

ستاره نجفیان