خودکار ستاره دار

میزبان این صفحات خودکار من است

خودکار ستاره دار

میزبان این صفحات خودکار من است

وبلاگ شخصی من شما را با تراوشات خودکار من آشنا میسازد و این شمایید که تصمیم میگیرید در کنار او بمانید یا او را با افکارش تنها بگذارید.

آخرین نظرات

صد سال بدون نام    خنده                                                                                       

در آن شلوغی دفتر هنرستان آنهم دقیقا سر ساعت هشت صبح، مردی با کت و شلوار سبز یشمی بسختی چسبیده به میز وسط دفتر ایستاده بود و مدام مجبور بود برای رفت و آمد دیگران جابجا شود، سر و صدای پسرها هم یک لحظه قطع نمیشد. یکباره آقای مدیر متوجه آن مرد شد، عینکش را جابجا کرد و پرسید: ببخشید شما؟

مرد دستی بر سینه گذاشت و گفت: نخعی هستم.

همان موقع ناظم هنرستان دستپاچه وارد دفتر شد و  روی میز بزرگی خم شد و تا توانست خودش را کشید و رساند به کشوی آن طرف میز تا چیزی بردارد. مدیر دستی سر شانه ناظم زد و گفت: آقای رحمتی! ایشان آقای نخعی هستند، پدر نخعی.

آقای عبدالعظیمی، استاد خراطی،  با شنیدن «نخعی» سر برگرداند و گفت: چه سعادتی جناب نخعی! من میخواستم حتما به شما بگویم که نخعی در خراطی استعداد خوبی دارد، او در این حرفه و همچنین حرفه نجاری پیشرفت میکند.

آقای ناظم به لحنی که معلوم بود میخواهد او را ساکت کند گفت: آن نخعی دوره اول نه، بلکه آن نخعی دوره سوم که دیروز با لگد شیشه کارگاه ریخته­ گری را شکسته است.

آقای نخعی دستی به یقه کتش کشید و با خجالت گفت: خب من پدر هر دو هستم...

 

تقریبا صد سال است که نام خانوادگی برای ما ایرانیها اجباری شده. نام خانوادگی نسب ما را تعیین میکند و معلوم میکند ما به کجا تعلق داریم. قبل از آن با القابی که به نام کوچک هر کس میچسبید شناخته می­شدیم.

این فعلا بماند،   روانشناسان می­گویند شخصیت اصلی انسان در پنج سال اول زندگی او شکل میگیرد، در این پنج سال او سعی دارد دو چیز را بشناسد: خودش را و محیط اطرافش را.

حالا او در مهمترین دوره زندگی اش چه میفهمد؟ او میفهمد پرنیان است یا هادی یا سمیه یا امیرمحمد یا مریم یا فرهاد و... او در این سالها با این نام شدیدا مانوس میشود.

ستاره نجفیان

یوسف و دزدی کردنش                                      

فقط برای 15 دقیقه تصور کنید قافله­ ای که یوسف علیه­ السلام را از چاه درآوردند و بعنوان برده فروختند،  به عزیز مصر نفروختند، بلکه به نعلبندی اهل حبشه فروختند و او یوسف را با خود به حبشه برد. یوسف هم با رنج فراوان بعد از سیزده سال کار زیر دست ارباب نعلبندش، توانست بهای خودش را بپردازد و آزاد شود و اکنون به کنعان برگشته. حالا بادقت  این دو روایت از این داستان را بخوانید:

بز پایش را به ظرف شیر زد، اما راحیل پاهایش را محکم دور سطل گذاشته و او را میدوشد. این بز بازیگوش هیچ وقت نمیتواند شیر گرم و تازه شمعون را بریزد.

تق تق تق!

صدای در راحیل را از جا می­پراند.

شمعون روی تخت عریض کنار حیاط نیمخیز میشود: کیستی؟

جوابی نمیآید، دوباره در کوبیده میشود ،این بارکمی آرامتر، ولی یک ضربه بیشتر: تق تق تق تق

یهودا با اشاره شمعون نزدیک در میرود و با صدای بلند میپرسد: کیستی؟

اما کوبنده در خیال پاسخگویی ندارد.

زبولون سرآسیمه با خنجرش از دالان خانه بیرون می­آید و به سمت در میشتابد: کیست که جرأت کرده ما را بسخره بگیرد و جواب پسران اسرائیل بزرگ را ندهد؟!!!!

رئوبین پشت سر زبولون میدود تا مواظب باشد او با خنجرش به کسی آسیبی نرساند. همه پشت در جمع شده­اند و منتظرند که آیا بار دیگر کوبیده می شود یا نه؟

این بار آرامتر :تق تق    

ستاره نجفیان

 

خندهخنده

چهار رنگ اصلی من

نزدیک غروب بود شاید هم خورشید غروب کرده بود، داشتم بادمجان سرخ میکردم، زیرچشمی دخترم را دیدم که با یک دفتر نقاشی پشت میز ناهار نشسته بود و با مدادی که نفهمیدم چه رنگیست داشت به سرش میزد: تق تق تق.

پرسیدم: کسی جواب نمیدهد؟

با تعجب نگاهم کرد و گفت: چه جوابی؟

گردنم را کج کردنم و گفتم: چه سوالی؟

مدادش را گوشه دهانش گذاشت و پرسید: مامان، سبز رنگ اصلی است یا آبی؟

چند لحظه خیره ماندم، جوابی نداشتم که بدهم. رنگ اصلی؟! سبز یا آبی؟!    بالاخره گفتم: به همان در بزن، اینجا کسی نبود.

با بی­حوصلگی گفت: مامان تو رو خدا جوابم رو بده!

زیر بادمجانها را کم کردم و آمدم روبرویش نشستم، دستی روی موهای بلندش کشیدم و گفتم: من نه رنگ اصلی میشناسم نه تقلبی. رنگ رنگ است دیگر. این حرفها کدام است؟

فریماه لبهایش را مثل اردک جلو کشید و گفت: مگه شما مدرسه نرفته­ ای؟

مدادش را گرفتم و روی دفترش بزرگ نوشتم: چراااا . آنهم مدرسه دهه شصتی!

بعد دوباره مداد را گوشه دهانش گذاشتم و ادامه دادم: آن موقع که ما مدرسه میرفتیم رنگها دسته­ بندی دیگری داشتند.

با کنجکاوی وسط حرفم پرید و گفت: چه جور دسته بندیی؟ رنگهای زمان شما بیشتر بود یا الان؟

روی صندلی­ ام کمی جابجا شدم و گفتم: بیشتر که نبود ولی گمان میکنم کمتر هم نبود. ما دو دسته رنگ داشتیم: رنگهای خجالت آور و رنگهای سنگین.

فریماه اخمهایش را در هم کشید و بلند گفت: چرا این قدر شوخی میکنی مامان؟

گفتم: نه دخترم. اصلا شوخی نیست. رنگها در کودکی ما دقیقا به همین دو دسته تقسیم میشدند، بسیار هم جدی و سختگیرانه.

کمی آرامتر شد و گفت: خب پس لطفا رنگهای خجالت­ آور را نام ببرید!

ابروهایم را بالا بردم و گفتم: من رنگهای سنگین را نام میبرم، تو خودت خجالت­ آورها را بفهم.

چشمانش را گشاد کرد و گفت: یعنی از بردن نام آنها هم خجالت میکشی؟

خندیدم و ادامه دادم: مشکی، طوسی، قهوه­ای، سرمه­ای. این چهار رنگ سنگین هستند بقیه از دم خجالت­ آور!

بهت زده نگاهم میکرد. از جا بلند شدم تا بادمجانها را برگردانم، دستش را دراز کرد و گفت: خواهش میکنم نرو مامان. این ها که گفتی واقعی بود؟

گفتم: البته، حتی هنوز هم بخشنامه تاریخی آن به امضاء میرحسین موسوی موجود است. ما حتی حق نداشتیم جورابی خارج ازین رنگها بپوشیم. از سر تا پا و همچنین کیف و کفشمان هم در همین 4 رنگ خلاصه میشد، هیچ وقت یادم نمیرود کفش ملی صورتی رنگی بنام کفش کوه­دشت خریده بودم و عاشقش بودم . دو سه روز مرا به جرم پوشیدن کفش صورتی پشت در کلاس نگه داشتند تا بالاخره مادرم کفشها را برد و رنگ مشکی زد. اما چون زیررنگ صورتی داشت به سورمه ­ای میزد. مدام هم رنگ جلوی کفش میرفت و باز مجبور بودیم ببریم بدهیم سیاهش کنند. ظاهر افتضاحی پیدا کرده بود ولی چاره ­ای نبود.

فریماه با دلسوزی نگاهم کرد و با صدای خیلی آرام گفت: پس چقدر مدرسه شما زشت بوده. عکسهای دسته جمعیتان چه بیروح!

بادمجانها را برگرداندم و دوباره روی صندلی­ام برگشتم و با خوشحالی گفتم: فریماه جان میخواهی برایت خاطره­ ای تعریف کنم تا حسابی بخندی؟

ستاره نجفیان

 پاییز و ماه آخرش

روز تولدم را دوست ندارم، نه اینکه از زنده بودنم و بدنیا آمدن پشیمان شده باشم، هرگز!

روز تولدم سختم میشود. هم از آنها که تبریک میگویند سختم میشود و معذب میشوم و هم از آنها که نمیگویند چون ده جور فکر برایم دست و پا میشود . بچه هایم از همه بدتر، میخواهند برایم سنگ تمام بگذارند ومن نه حوصله دارم، نه پول این جور خرجها و نه وقت آماده کردن و تدارکات جشن هر چند کوچک. جشنی که مثلا به افتخار من است ولی همه برنامه ریزی و خرید و اجرای آن با خودم است و همه را به حکم وظیفه مثل یک سرباز انجام میدهم و نهایتا خسته و عصبی فقط منتظر تمام شدنش هستم.

روز تولدم را دوست ندارم، اگر همسرم درین روز هدیه گرانقیمتی به من دهد سختم میشود، دلم نمیخواهد این قدر هزینه کند، او بدون این هدیه ها هم عشقش را به من بارها و بارها ثابت کرده است. اگر هدیه ای ارزان و به قول خودش ناقابل بدهد باز سختم میشود، چون شرمنده میشود و من دوست ندارم او را شرمنده ببینم.

دوست دارم 15 آذر هر سال بی سر و صدا بیاید و برود و کسی یاد من نکند. چون سختم میشود.

ولی... ولی ته ته قلبم را که نگاه میکنم، دوست ندارم این روز اصلا نباشد و از تقویم حذف شود، آخر در این روز فقط و فقط تبریک یک نفر شادم میکند . بیشتر سالها شبِ پانزدهم تماس میگیرد، چون معتقد است شبِ تولد باید تبریک گفت. وقتی تماس میگیرد به محض وصل شدن تصویرش دست میزند و برایم تولد تولد میخواند. گاهی کمی هم میرقصد. لباس زیبا و مرتبی هم پوشیده و آرایش ملیحی دارد.

نه نه حرفم را پس میگیرم فقط به خاطر او روز تولدم را دوست دارم. چون «او» این روز را  با تماس تصویری به من تبریک میگوید و تبریکش مرا هر سال متولد میکند.

چشمانش برق میزند و بیش از هر تماس دیگری اشتیاق بدیدنم دارد.  در نگاهش میبینم که ثمره­اش را برانداز میکند. خنده اش محو نمیشود و از همین میفهمم که با همه اختلاف نظرها که با هم داریم به من افتخار میکند.

هر سال 15 آذر لحظه متولد شدنم را مرور میکند و تاکید میکند که من 6 صبح بدنیا آمده ام، بعد  دو سه جمله شوخی میکند و مرا نوزاد میپندارد. این رفتارش گرچه ظاهر شوخی دارد ولی من که خودم هم مادر هستم، میدانم همیشه در سالگرد تولد هر فرزندی تمام روند تولد فرزند درست مثل یک فیلم باکیفیت جلوی چشم مادر نمایش داده میشود. فقط مادر است که حتی بیش از خودِ آدم، بودنش را حس کرده و دیده. فقط مادر است که رنج بی انتها برای فرزندش کشیده و همچنان تا آخر عمر نگرانش است و رنج میکشد، حالا او هر سال به این لحظه که میرسد، خود را ارزیابی میکند و ماحصل عمرش را از لحظه ورود تا همین لحظه مینگرد.

عشقی که به بودنم اظهار میکند و خرسندیی که از بودنم دارد نهایت ندارد، برای همین تولدم را دوست دارم. چون کسی هست که به من با خلوص زیاد ثابت میکند:« هستم» و بودنم باارزش است. هیچ کس به اندازه او اخلاص ندارد. کاش کنارم بود و کف پایش را میبوسیدم.

 

ستاره نجفیان

چطوری ایرانی؟

دانشمندی دیگر ترور شد. آمریکاییها او را بهتر میشناختند، اسمش را گذاشته بودند: « صندوقچه اسرار» برنامه هسته ­ای.

نتانیاهو به او گفته بود: مغز متفکر برنامه هسته­ ای .

 او در فهرست تحریم شورای امنیت بود.

نامردی و زبونی در ذات دشمن ماست، ازو انتظاری بیش ازین نیست، بار اولش هم نیست. مهم این است که «ما کجا بایستیم.»

خبر ترور هموطنت چقدر برایت مهم بود ایرانی؟

آنها که ازین خبر سوختند و خشمشان بر دشمنشان بیشتر شد و عزم همت و پیشرفت و مبارزه در آنها قویتر شد، که هیچ! طوبی لهم و حسن مآب.

اما آنها که بخاطر کینه از سپاه زیرلب خندیدند، یا گفتند «حالا مگر که بود؟»، یا گفتند «مگر خود اینها دنبال شهادت نیستند!؟» یا بی­تفاوت گذشتند، روی سخنم با آنهاست . دقایقی تفکر کنید: میتوانید تصور کنید تیمی از کشورتان برود مثلا در آمریکا و یک دانشمند آمریکایی را، درست مقابل دانشگاه آکسفورد به رگبار ببندد و او را، در حالیکه مثلا برگه­ های امتحانی دانشجویانش در دستش بوده، غرق به خون بر زمین اندازد .

 او را تصور کن در میان خون و کاغذ، مظلومانه بیدون آنکه جنگی کرده باشد، تصور کن امروز تولد دخترش هم بوده و او برایش یک ساعت کوکی خرسی شکل خریده بوده و الان آن هم چند متر آنطرفتر افتاده و  دارد زنگ میزند!

واقعا ازین تصاویر چه حسی به شما دست میدهد؟ عمق وجودت بر مظلومیت این استاد و این پدر نمیسوزد؟ از کشورت که چنین تراژدی غم انگیزی رقم زده، متنفر نمیشوی؟ تا صبح بر مظلومیت آن استاد نمی­گریی؟ تا مدتها شمع بدست ، عذرخواه از آمریکا و برائت­جو از وطنت، پشت در سفارت سوئیس سر پایین نمی­اندازی؟

اگر جوابت منفیست، بدان انسانیت از وجودت رخت بربسته که از کشتن بیگناهان، خصوصا فرهیختگانی که برای خوب زیستن عمری زحمت کشیده­ اند، حسی در تو بوجود نمی­آید. اما اگر جوابت مثبت است، پس بیا و مظلومیت کشورت را ببین، بیا و ببین باز آنها با نامردی آمدند و بدون جنگی یکی از بزرگان ما را کشتند، در کمال وقاحت و بی­شرمی.  این کشور تو نیست که دست به ترور در خاک کشوری دیگر زده، این دست جنایتکار صهیونیزم است که به خون هموطن تو آغشته شده، آنهم در عمق خاک کشورت. پس بیا و دست دوستی از گردن تمدن خونخوار غرب بردار و چهره واقعی­ اش را ببین و از او دفاع نکن، بر چهره پلیدش خدو بینداز و روی از او برگردان، بیا با کینه­ ای مقدس قدم در جبهه مبارزه با این تمدن ظالم بگذار، جبهه­ ای که زنده و کشته­ ات در آن رستگار است و هرگز پشیمان نخواهی شد.

ستاره نجفیان-7/9/1399 روزی که دانشمند هسته­ ای محسن فخری زاده بشهادت رسید

ستاره نجفیان

چشمهای بادامی                                                              

 

راهرو خیلی گرم و شلوغ بود. هر از گاهی مردی با عینک کاچویی مشکی از اتاقی بیرون می­آمد و با عصبانیت کسی را صدا میزد:

-نفس کرم­علی!!

-بله

-چرا فرمت ناقص است؟ ! جنسیتت را بلد نیستی؟!

نفس مانده بود چه جواب دهد که مرد با صدای بلندتری گفت: افغانی! تو معلوم نیست زنی یا مردی؟؟

نفس که انگار جوابش را یافته باشد، سرخ شد و گفت: افغانی­ ام!

چند نفری اطراف نفس شروع به خندیدن کردند، یکی دیگر رویش را برگرداند و با ناراحتی گفت: اینجا جا برای خودمان هم کم است تو دیگر چرا فرم پر کرده­ای؟

نفس احساس نفس ­تنگی کرد. مرد عینکی داد زد: فرزاد وطن­دوست!

نفس عقب­ عقب رفت و آهسته از در راهرو خارج شد. و رفت که رفت.

 

 

این قصه پرتکرار مهاجرین کشور ماست. ما عاشق ایران و ایرانی هستیم و افغانی نمیپسندیم!  دیگر برایمان  مهم نیست که در گذشته نه چندان دور، با افغانیها هم وطن بوده­ ایم. اکنون دیگر این گربه، خیلی که هنر کند، بتواند فرزندان خودش را بزرگ کند.

- خب ما حق داریم، اینجا وطن ماست. افغانی خودش وطن دارد، افغانی برود به خرابستان خودش، می­بیند که! اینجا هم چندان آباد نیست. ما حق داریم از افغانها بدمان بیاید، میدانی چرا؟ افغانی جان در جانش کنی، کارگر است، انگار مغزش بیش ازین نمیکشد. افغانی فقیر است، همیشه حاشیه شهرها که پر است از مناظر رقت بار وتاسف برانگیز، پر از افغانی هم هست. زن افغانی راحت تن به فساد میدهد. و مرد افغانی راحت آدم میکشد! فکر میکنم همینها کافیست برای اینکه ما دوست نداشته باشیم افغانها اینجا باشند.

-نه! کافی نیست! کمی دیگر هم هست. بگذار برایت بگویم: میدانستی خیلی ازین افغانی­ها تا حالا اصلا افغانستان را ندیده­ اند و مثل من و تو، متولد همین آب و خاکند؟ و میدانستی شناسنامه ندارند؟ و از هر سه نفرشان تنها یکی به جای شناسنامه، کارت هویت دارد؟

-خب به من چه؟ مگر من کارت هویت صادر میکنم؟ اینها که کارت ندارند، حتما ورودشان یا ورود پدر و مادرشان قانونی نبوده.

-بله ما قوانین خاص خودمان را برای مهاجرین داریم، و طبق آن کارت میدهیم یا نمیدهیم، ولی از سازمان ملل بابت حضور افغانها در کشورمان، پول دریافت میکنیم و باید خدماتی از قبیل کمپ و کار و بیمه و ... بدهیم[1] ولی نمیدهیم. میدانی چرا افغانی فقط کارگر است؟ چون در کشور ما، فقط کارت کارگری به او میدهند، اما در جای دیگر تا نمایندگی مجلس هم رفته، باورکن!  باورکن افغانی هم میتواند پروفسور شود و ساختمان مغزش چیزی از من و تو کمتر ندارد. ولی اینجا چیزی از افغانی درنمی­آید، میدانی چرا؟ بخاطر ما!

-به ما چه ربطی دارد؟ خودش نتوانسته!

-بله خودش نتوانسته، چون افغانی در این جا با دو نوع محرومیت مواجه است ، محرومیت قانونی از طرف دولت و محرومیت اجتماعی از طرف ما؛ با نوع اول کاری ندارم چون در اختیار ما نیست، اما محرومیت اجتماعیِ او، ناشی از برخورد من و تو با اوست: مثلا اگر در خیابان بیاید جلوی ماشینت و مجبورت کند محکم ترمز بزنی، شیشه را میدهی پایین و با فریاد میگویی: «افغانیِ  فلان شده! به جان خودت رحم نمیکنی به من رحم کن!»

برخی از ما در افاضاتمان از "افغانی" به عنوان فحش و تحقیر استفاده میکنیم، مدام از بودنشان در کنارمان غر میزنیم و به خودمان اجازه میدهیم به شخصیتشان توهین کنیم. خلاصه بگویم، دلیل همه رفتارهای بد افغانها در ایران همین یک جمله است: « انسان را که تحقیر کنی، هر رفتاری از او محتمل است.»

 او کارگری میکند، چون ازین بالاتر به او مجال و فرصت نداده ­ایم، او فقیر است، چون حقوق کارگری­اش را کمتر از کارگر ایرانی داده­ ایم، او مریض که بشود، بیمه ندارد و هزینه بیمارستانش را با همین حقوق اندک باید بدهد.  او براحتی آدم میکشد، چون ما انسانیت او را قبلا براحتی کشته­ ایم.

اکثر جوانان افغان از فشار زندگی در ایران مجبور به مهاجرت «دوباره» میشوند و چون هویتی هم ندارند، مهاجرت دوم هم بناچار غیر قانونیست. و مرزبانان ما در مرز، اگر آنها را دیدند، اجازه دارند با تیر بزنند؛ و خوشمزه اینجاست که خانواده آنها برای تحویل گرفتن جنازه­ جوانشان باید به تعداد گلوله­ هایی که خورده پول بدهند تا جنازه را بگیرند! آخرین قیمت گلوله هم در اطلاعات قبلی من دانه­ ای یک ملیون بود، البته الان که همه چیز گران شده، دیگر نمیدانم مثلا برای بدن پسر افغان که با سه تیر کشته شده چند ملیون پول گلوله باید بدهند؟

میبینی؟کشته­ افغانی از گلوله­ هایی که خورده هم بی­ ارزشتر است، نمیدانم چرا افغانیها در دوران دفاع مقدس این را نفهمیدند و به جبهه­ های جنگ شتافتند و گلوله خوردند، شاید "عند ربهم یرزقون" را بر زندگی در کشوری که تحقیرشان میکند، برگزیدند، شاید هم ورای سر و صداهای ما، صدای امام را شنیدند که فرمود:  « اسلام مرز ندارد.»

من و تو باید یاد بگیریم، نه به افغانی و عرب کم نگاه کنیم و تحقیرشان کنیم و نه خودمان را در برابر چشم­آبیها کم ببینیم و اعتماد به نفسمان را از کف بدهیم. یاد بگیریم تفاوت نژاد، زیباییِ خلقت است و نفس انسانی در زن و مرد و عرب و افغانی و ایرانی و فرانسوی و آمریکایی و خلاصه زرد و سیاه و سفید و ... یکیست و در هر جای زمین ارزش برابر دارد.

 

 

[1].aa.com.tr/fa خبرگزاری آناتولی در مصاحبه با مصطفی اقلیما

ستاره نجفیان

پدر                                                     

مطمئن نبودم اندازه ­ی دخترم هست یا نه، این روزها سارا کمی تپل شده، بالأخره  بنفش را انتخاب کردم که بزرگتر بود، خانم فروشنده که به نظر شصت ساله میرسید، شانه­ هایش را بالا انداخت. بلوز را گذاشتم روی میز جلویش و گفتم: این را ببرم خیالم راحت­تر است، الان هم اندازه­ اش نباشد ماه دیگر حتماً هست.

با خنده گفت: جورابو  نمیبری؟

یک لحظه قفل کردم! پرسیدم: جورابو؟!

اشاره به جعبه جوراب مردانه کرد و گفت: روز مرد نزدیک است! و دوباره خندید. این بار طولانیتر.

بیش از یک هفته بود که هدیه­ ام را خریده بودم . ادکلن گران قیمتی که با وسواس انتخابش کرده بودم. گفتم: نه، من هدیه­ ی دیگری خریده­ ام. اصلا خنده­ اش بند نمی امد به پشتی صندلی­ اش تکیه داد و سرش را به عقب کشید و گفت: خب آن را بده ولی جوراب را هم بگذار رویش! جوراب سنت است، اگر نباشد مردها ناراحت میشوند. و باز غرق در خنده ­ای صدادار و بلند شد.

در چشمانش که پشت عینک مشکی­ اش بزرگتر دیده میشدند خیره شدم، بزحمت سعی کردم بخندم، گفتم: نه ممنون، فقط همین را میبرم...

 

ستاره نجفیان