خودکار ستاره دار

میزبان این صفحات خودکار من است

خودکار ستاره دار

میزبان این صفحات خودکار من است

وبلاگ شخصی من شما را با تراوشات خودکار من آشنا میسازد و این شمایید که تصمیم میگیرید در کنار او بمانید یا او را با افکارش تنها بگذارید.

آخرین نظرات

۲۰ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

خنده

عجب پایان در پایانی شده این روزها. تا به حال این همه پایان یکجا ندیده بودم. از طرفی ماه نازنین رمضان دارد پایان میپذیرد و فردا روز آخر آن است، از طرفی کلاس اول مجازی ثنای عزیزم و با فاصله ناچیز کلاس چهارم مجازی آیه گلم و همچنین تحصیلات خودم، پس از سالها رنج و تلاش و مهمتر از اینها دولت بی تدبیریها و فشارهای خفه کننده آن بر مردم، از طرفی فرصت مذاکره برجام نافرجام، و از همه مهمتر و دوست داشتنی تر ، صدای شکستن استخوانهای یهود میاید، دولت غاصب صهیونیست پس از 74سال قتل و غارت و پلیدی به پایان کارش نزدیک شده، چه لحظات زیبایی در انتظار بشریت است. نابودی نابودکنندگان انسانیت و پس از آن طلوع صبح سپید مهدوی.

اللهم اجعل عاقبة امورنا خیرا

ستاره نجفیان

 

 

بالاخره نفهمیدیم زندگی پس از زندگی وجود دارد یا خیر؟! درست در موقعی که داشتیم به مدد توصیفات تجربه­گرها جهان دیگر را با همه وجود باور میکردیم و زندگی اخروی را مزمزه میکردیم و  اعمالمان را حلاجی میکردیم و اشکی از سر ندامت میریختیم و  فهرستی از افراد تهیه میکردیم که برویم  حلالیت بطلبیم و ....، استاد حوزه جناب آقای صبوحی در شب قدر بیست و سوم که مجال بیهوده گویی نیست سازه ذهنی مان را با لودر فروریخت و ما را چنان ترساند که گمان کردیم ساده لوحانه در حال انحراف و فرقه سازی هستیم. باز ما ماندیم و کاسه چه کنم در دستمان! کاسه ای که زیر آبشار منبرها پر نشده است و اکنون هم که در مقابل تلویزیون داشت پر میشد  ترک برداشت.

اما واقعا چه شده که این استاد محترم حوزه تا این حد عصبانی و نگران شده است؟

به توصیه اکید دوستی یک شب قسمت 25 از  مجموعه «زندگی پس از زندگی» را دیدم و شب بعد هم قسمت 26 و با خودم گفتم در خانه اگر کس است یک حرف بس است، بعد ازین برو و در عمل نیک کوش.

در حین تماشای قسمت 25، از آنجا که کمی قرآن در ذهن دارم از ابتدا که تجربه حامد را میشنیدم یقین داشتم این تجربه مرگ نیست، زیرا در قرآن به صراحت میفرماید گناهکارانی که  از دنیا میروند از خدا تقاضای بازگشت میکنند اما خداوند هرگز قبول نمیکند. با همین ذهنیت به کلمات هر دو نفر دقت میکردم، متوجه شدم سعی دارند بجای مرگ بگویند چیزی شبیه مرگ یا تجربه نزدیک به مرگ.

ستاره نجفیان

 

اگر گمان میکنید به هیچ وجه آدم شکمویی نیستید یا حداقل تردید دارید که شکمو هستید یا نه، با من همراه شوید: اشتباه نکنید، نمیخواهم شما را به یک شام بیادماندنی در رستوران سنتی دعوت کنم با چلوکباب سلطانی و شیشلیک و ماهی اوزون برون و زیتون پرورده و دوغ محلی.

یا حتی ببرمتان به صرف پیتزای گوشت و قارچ و سه قطعه کنتاکی اسپایسی و کلی سیب زمینی سرخ کرده و دلستر انار.

و همچنین قصد ندارم یک طبق شیرینی دارچینی داغ و تازه از زیر دماغتان رد کنم یا چیز کیک توت فرنگی که خودم اصلا دوست ندارم.

با شمردن این موارد هم نمیخواهم بگویم حالا که آب دهانتان راه افتاده حتما شما شکمو هستید.

شکمو بودن برای من در این ماه رمضان معیار تازه ای پیدا کرده. این معیار ساعتها چرخیدن در فروشگاههای مواد غذایی و متعاقبا تهیه افطاری شاهانه هم نیست، افطاریی که نمیدانی شور شده یا بی نمک و تا لحظه اذان باید در این بلاتکلیفی بمانی. معیارم بخوربخورهای عجله ای سحرگاهان این ماه هم نیست، زمانی که یک چشمتان به ساعت است و چشم دیگرتان در سفره، و ذهنتان در یخچال میچرخد و بررسی میکند که مبادا خوردنی حساسی را فراموش کنید و وقت از کف برود و حسرتش را از سحر تا افطار با خود بکشید.

چرا میگویم اینها معیار من نیست؟ چون اینها تنها زمانی هستند که شما به خوردن توجه کنید و اگر توجه نکنید دیگر نیستند.

اما کمی بیندیشید و پاسخ دهید که تا بحال چند بار اتفاق افتاده در طول روز و زمانی که یادتان رفته روزه هستید یک قاچ هندوانه خنک بخورید؟ یا یک کتلت بگذارید لای نان و با خیال راحت بجوید و تا آخر هم یادتان نیاید که روزه بودید؟

برای من هیج وقت چنین چیزهایی پیش نیامده است، هیچ وقت از روی فراموشی حتی قطره آبی هم نخورده ام! دقیقا به همین خاطر است که فهمیده ام من شکمو هستم!

بله من شکمو هستم چون وقتی روزه هستم دائما ذهنم درگیر این است که «من نمیتوانم چیزی بخورم». این قدر این جمله در ذهن من بزرگ است که ناخودآگاه ضمیرم هم لحظه ای ازآن رها نمیشود و باعث میشود من هرگز اشتباها چیزی نخورم.

گاهی آدمیزاد از بس که دلش میخواهد کاری را بکند نمیتواند آن را انجام دهد. علاقه به خوردن خوراکیهای رنگ و وارنگ هم آنقدر در من پررنگ است که لحظه ای ذهن آزاد نمیکند، این در حالیست که بارها دیده ام افراد کم غذا و یا بدغذا در ساعات روزه داری سهوا و از روی فراموشی چیزی میخورند. این افراد چون ذهنشان از «خوردن» فارغ است، لاجرم از «نخوردن» هم فارغ است. ذهن اینها مدام با خود چیزی را راجع به خوردن تکرار نمیکند.

البته هر کس میتواند بنا به روحیه خودش دلیلی برای این پدیده پیدا کند، اما برای روحیه چون منی تنها نشانه شکمویی است و بس.

ستاره نجفیان

دیروز حدود دو ساعت مانده به افطار دختر ده ساله ام پر کشید. یعنی دقیقا در روز هفدهم ماه رمضان . وقتی هفده روز کامل روزه گرفته بود. یادم نمیآید سر چه موضوعی، ولی اندکی قبل از پر کشیدنش با هم جرو بحث کرده بودیم. دلم میسوزد. دوست نداشتم با او آن هم وقتی میدانم بخاطر گرسنگی بیحوصله است بحث کنم.  گاهی خیال میکنیم همیشه فرصت برای جبران همه چیز هست، هیچ گاه به این فکر نمیکنیم که اگر با قهر خانه را ترک کردیم و مثلا خواسته باشیم اهل خانه را تنبیه کنیم ممکن است دیگر به خانه برنگردیم. دیروز وقتی دخترم پر کشید با اینکه میخندیدم و کاغذ را به پدرش نشان میدادم همه این فکرها از سرم گذشت. اینبار به خیر گذشت و دخترم روی کاغذ پری را کشید، پری که از سیاهی به پر کلاغ میمانست، اما زندگی همیشه شوخی نمیکند، گاهی این پرکشیدنها فراتر از یک نقاشی روی کاغذ است و خنده دار نیست. حواسمان باشد.

ستاره نجفیان

در ابتدای جوانی آنچنان بر خلق خدا دیده رحمت گشوده بودم که هر خار بی مقداری در مجاورتم مجال روییدن یافته بود، با همه کس از در دوستی و رفاقت درمی آمدم و خود را در چشم هر بیننده ای بر خاک مذلت می نشاندم و به خیال خود خلق الله را اکرام میکردم. در همان ایام با تنی چند از اهل روستا به حکم ضرورت هم خانه شدم و بر سیاق گذشته بنای مساوات گذاشتم. چنانکه لحظه ای دیده احترام از آنها برنمیداشتم و از هر وقاحتی ازیشان چشم میپوشیدم، تا کار بدانجا رسید که اینان با آنهمه سر و وضع مضحک و لباسهای کریه بر من و لباس و اسباب و سخن گفتنم به سخره نشستند و گردهم آمده بر من میخندیدند و ادامه همزیستی را بر من چنان تنگ کردند که روزها را در راهروهای دانشگاه میگذراندم و شبها را گوشه سرای مطالعه یا مسجد دانشگاه صبح میکردم، تا من باشم پند سعدی آویزه گوش دارم که:

ابر اگر آب زندگی بارد              هرگز از شاخ بید بر  نخوری

با فرومایه روزگار مبر               کز نی بوریا شکر نخوری

ستاره نجفیان

 

-بابا بابا در رو باز کن بابا بابا!!!

شاهین دستش را روی صورتش گذاشته بود و با لگد به در میزد. پدرش سرآسیمه در را باز کرد و با دیدن گریه شاهین روی دو زانو نشست: چه شده پسرم. بگذار ببینم صورتت چرا سرخ شده؟

-نادر بابا نادر. همون پسر گنده هه!

دعوا کردین؟ سر چی؟

-نه بابا. ماشین کوکی ام را بزور گرفت، هرچه گفتم پس بده پس نداد، سرش داد زدم. محکم زد توی صورتم و موهایم را کشید.

-الان کجاست؟

-فکر کنم زیر راه پله یا پشت بلوک.

پدر مچ دست شاهین را محکم گرفت و بدون معطل شدن برای آسانسور از پله ها دوتا یکی پایین آمدند. شاهین در دستان پدر از روی پله ها پرواز میکرد. اصلا فرصت نمیکرد پا روی زمین بگذارد، ولی دست پدرش برایش بال شده بود. برای چند لحظه درد صورتش را فراموش کرد.

نادر درست مقابل راه پله کمی آنطرفتر از درب ورودی داشت به ماشین کوکی شاهین ورمیرفت. پدر دست شاهین را رها کرد و به او اشاره کرد جلو برود. شاهین انگار روح دیگری در بدنش باشد با اتکای به نفس جلو رفت، پایش را محکم به زمین کوبید و گفت: ماشینم را بده!

نادر پوزخندی زد و همان جور که چرخهای ماشین را میچرخاند گفت: دلت هوس کتک بیشتری کرده؟ بعد در یک لحظه سرش را بالا آورد و متوجه مرد چهارشانه ای شد که دست به سینه و اخمالود او را نگاه میکند. فهمید ماجرا از چه قرار است، دستی روی شانه شاهین زد و گفت: خب... اصلا چرا نمیایی برویم با هم بازی کنیم؟

-نمیخواهم! ماشینم را پس بده.

نادر دستی روی شانه شاهین کشید و گفت: چشم بفرما. این هم ماشینت. چرخش کمی گیر داشت که برایت درستش کردم.

این داستان کودکانه که البته تجربه هر کودکیست را برای کودکان کشورم نوشتم تا بدانند قدرت میدان اگر نباشد دیپلماسی به جوی نمیارزد. پدران و پدربزرگانشان اگر این قاعده ساده را نمیدانند، یا در کودکی اصلا ماشین کوکی نداشته اند یا همیشه کتک خور نادرها بوده اند و با  ذلت خو گرفته اند. اما کودکان من هم باید ماشین کوکی داشته باشند و هم باید عزتمند و غیور بزرگ شوند.

 

7/2/1400 در پی  انتقاد دکتر ظریف به عملکرد شهید سلیمانی در میدان نبرد

ستاره نجفیان

مرد محصور

پدر روی حصیری زبر و پاره در گوشه ای از اتاق نشسته و سر به زیر افکنده. سه دخترش با چشمانی اشکبار به او نزدیک میشوند و با نگاهشان میخواهند سر پدر را بلند کنند. همه از این اوضاع منزجر شده اند، پدر ناتوان از تغییر اوضاع و دختران ناتوانتر. مرد در سکوتی حزن انگیز با شرمساری فراوان اندکی سربرمیآورد و با اولین نگاه به دختر کوچکش اولمر قطرات درشت اشکش بر روی گونه های رنج کشیده اش فرومیغلطد.

از اتاقهای مجاور صداهای بسیار وقیحی به گوش میرسد، مردانی در حال شهوترانی تهوع آوری هستند، مست و لاابالی با یکدیگر میامیزند، گاه صدای خنده، گاه ناله، گاه آروغی و گاه...

این صداها هر روز و بلکه هر شب به گوش میرسد. کسی به این چهار نفر کاری ندارد مگر زمانی که بخواهند آزارشان دهند، آن وقت است که در اتاق را باز میکنند و به حریمش جسارت میکنند، به این مرد اجازه حرف زدن نمیدهند و نیز اجازه بیرون رفتن از این اتاق و دیدار با کسی. رکیک ترین حرفها را به او میزنند و هر روز تهدید به قتل و تجاوزش میکنند. اگر او جنایتکارترین انسان این قوم هم که بود این همه مجازات در طول این همه سال ظالمانه بود، چه رسد به این که جرم او...

او سر بزیر انداخته و اشکش روان است، گونه هایش از اشک مدام زخمی است، نه حرفش تاثیری دارد، نه مظلومیت و تنهایی اش، نه سابقه نیکش. او به جز سه دخترش یار و همراهی ندارد، گاهی دلش میخواست این سه دختر اصلا نبودند تا اینقدر بهمراه او متحمل رنج و شکنجه نمیشدند. اما تحمل اینچنین سختی طاقت فرسایی برای یک پدر با نوازش و مهر دخترانش قطعا آسانتر است.

این دختران با مادرشان در یک خانه هستند، اما مادر در این اتاق نیست. او زن پلیدیست که مانند جادوگران شیطانی به ناخنهای دراز سیاهرنگ از این دختران بیگاری میکشد، اینها باید  اتاقهای خانه را تمیز کنند تا مادرشان به مردان پلیدی اجاره دهد و دم بدم خانه محل شهوترانی و میگساری این قوم باشد. این حال این خانه، بلکه خانه های این شهر است، شهری بر سر راه مسافران بیخبر که اگر بخواهند شبی را در اینجا بیتوته کنند قربانی تجاوز جنسی این نامردمان میشوند.

روزها و ماهها و سالها اینچنین بر این مرد میگذرد، اما نه به سرعتی که بر دیگران میگذرد، بلکه بر او ثانیه به ثانیه، و حتی کندتر، و او چاره ای جز صبر و تحمل ندارد، هربار در با لگدی باز میشود و او با رفتار شنیع دیگری  جگرش خون میشود.

این بار هم بدون در زدن در باز میشود، اما به آرامی. سه مرد ناشناس با اندامی سترگ وارد اتاق میشوند، مرد با جشمانی که به سختی به نور عادت میکنند سعی میکند آنها را بشناسد، زیر لب میپرسد: شما کیستید؟ دخترانش مثل جوجه هایی که زیر بال و پر مرغ پناه میبرند، به زیر عبای پدر میخزند.

ستاره نجفیان

زنده باد امپراطور!

در گرمای مرداد ماه 1399 ما خانواده ها و کادر مدیریت ادبستان دایان دور هم جمع شدیم و با توجه به تجربه پنج ماهه از ویروس کرونا همفکری کردیم و زیرکانه تصمیم گرفتیم در تابستان که شرایط ملایمتر است تحصیل فرزندانمان را آغاز کنیم و بخش اصلی تحصیل را تا قبل از زمستان که طبق پیش بینی ها اوج گیری دوباره کرونا خواهد بود بگذرانیم، آن روزها هیچ کس تصورش را نمیکرد بعد از دو سه جلسه کوتاه مدت اوضاع دوباره بهم بریزد و کودکان ما مجددا از کلاس حضوری محروم شوند، اما باز هم کلاسهای مجازی به اندازه قاب گوشیها علی رغم نارضایتی همه آغاز شد و همه چشم انتظار فردایی پر از سلامتی بدور از هیاهوها و جنجالهای این بیماری هر روز را به فردایش گره زدند.

و این انتظار خیلی طولانی شد. خیلی خیلی طولانی شد و همه محاسبات را بهم ریخت و در زمستان که انتظار میرفت بیماری اوج بگیرد، اوضاع به مراتب آرامتر شد ولی باز هم در سال جدید امیدها ناامید شد و 1400 هم رنگ کرونا گرفت، تا جایی که در اواسط فروردین وخامت اوضاع چنان بالا گرفت که دیگر امیدی برای امتحانهای حضوری هم باقی نماند. خلاصه در کمال حیرت، ویروسی که سال قبل هم زیادی پا از گلیمش دراز کرده بود، با وقاحتِ تمام امسال هم پیش ما ماند.

این شرایط سخت امتحان خدا است یا خرابکاریهای بنده خدا معلوم نیست، اما دست کم آنچه معلوم است این است که چیزهایی در این بستر ظهور کرده که قبلا پنهان مانده بود.

در این برهه زحمت مادران دوچندان شد و حوصله شان به سر آمد، اما راه فراری نبود، این بار سنگین را تا نوک قله گاهی با صبوری و مهربانی، گاهی با خستگی و حتی گریه و گاهی هم با خشم مجبور به کشیدن شدند و تنها نگاه بی رمقشان بسوی قله یعنی پایان امسال بود. وضعیت روانی خانواده ها نگفتنی شد. کودکان پرانرژی و شاداب تبدیل به رباتهای یخ زده پای گوشیها شدند و سطح یادگیری و از آن مهمتر لذت یادگیری کاهش یافت...

اما در این میان زیباییهایی نیز ظهور کرد، کسانی در این میان با سکوت و صبوری و مهرورزی بی پایان هر روز سر ساعت معین، البته اگر اسکای روم بدقلقی نمیکرد، کلاس را برقرار میکردند و با روی باز و گشاده و ظاهری آراسته و بهجت انگیز به دختران ما خوشامد میگفتند. قطعا اگر خودم در خانه هر روز لااقل صدای این عزیزان را نمیشنیدم و در جریان این روند نبودم، هرگز باور نمیکردم کسانی هم هستند که در این شرایط آزاردهنده ، با اینکه حقیقتا بار اصلی آموزش را بدوش میکشند، اما باز هم صبوری از کف نداده و بیحوصله نمیشوند و به زیبایی کار را به سرانجام میرسانند. بارها مشابه این ماجرا در کلاس اول تکرار شد که معلم به آرزو میگوید:

ستاره نجفیان

 

چرنوبیل

بزرگترین فاجعه اتمی دنیا، مرگ هزاران انسان بیگناه، سایه ممتد بیماری های لاعلاج، تنها بخاطر مشتی آدم نادان و ناپخته، تحت ریاست موجودی خودخواه و جاه طلب در شوروی اتفاق میافتد که خود حاصل دروغگوییهای سابق این دولت است. پوشاندن ضعفها و مخفی کردن نفهمیهای سابق و دروغ گفتن به دنیا سالها بعد مصیبتی میافریند که هنوز که هنوز است آثار شومش در اروپا حس میشود. این تصویریست که آمریکا از حادثه چرنوبیل با مینی سریالی به همین نام به دنیا ارائه میدهد.

چرنوبیل با کارگردانی نه چندان معروف ساخته میشود تا چه بگوید؟

1-سهم جاسوس آمریکا را در این فاجعه انکار کند.

2-شوروی سابق را کشوری دروغگو و دغلباز نشان دهد.

3-به مردم جهان خصوصا ایران القا کند داشتن انرژی اتمی از هر کسی برنمیاید، آن که شوروی بود نتوانست، ایران دیگر چه میگوید؟ آیا جهان تحمل نادانی ایرانیها و تکرار این فاجعه را خواهد داشت؟

4-غیر از آمریکا کسی نمیتواند بدرستی و با درایت از این انرژی استفاده کند.

5-و حتی در دیالوگهایی اشاره میکند سالها قبل در چرنوبیل خون یهود بر زمین ریخته و این قربانیان تقاص یهود کشی در این منطقه هستند!

6-از همه کلیدی تر جمله ای از قول گورباچف نقل میشود: دلیل فروپاشی شوروی فاجعه چرنوبیل بود!

اگر آمریکا جمله آخر را باور کرده قطعا بدنبال خرابکاری هسته ای در ایران میرود تا بتواند از این طریق حکومت را ساقط کند، چنانکه هر روز در اخبار تلاش آنها را برای خرابکاری در سایتهای هسته ای ایران میبینیم. اگر میخواهد این باور را به بقیه بدهد، میخواهد ملتها را به این باور برساند که استفاده از انرژی هسته ای تا این حد خطرناک است و میتواند باعث سقوط حکومتها شود، پس ترس عمومی برای حفظ آرامش در سایه بقای حکومتها باید مردم را برانگیزد تا مانع دستیابی دولتهایشان به انرژی هسته ای شوند.

اما شیطان بزرگ باید بداند که تیرهایش را انداخته و اکنون نوبت ماست که سریال یازده سپتامبر بسازیم و به او نشان دهیم قدرتش از روزی که برجهای دوقلویش را منفجر کرد و آن فاجعه را رقم زد، با سرعت رو به زوال است و بزودی در چاه تاریخ سرنگون خواهد شد.

ابر قدرتی که بزور سیلی صورتش را سرخ نگاه داشته، سالهاست در بستر مرگ با آثار مرگبار جنایتهایش دست و پا میزند و بزودی به تاریخ خواهد پیوست.

 

ستاره نجفیان

از آفریقا تا قورباغه ده سال راه است. هومن سیدی افریقا را در 89 و قورباغه را در 99 ساخته است اما خمیر مایه هر دو یکیست. این یعنی ده سال است ذهن نویسنده در این فضا گیر کرده . یا ده سال است حرفش نوک زبانش است اما نمیگوید. خیلی دلم میخواهد این قورباغه این بار حرفهای در گلومانده سیدی را تمام و کمال بگوید. خسته شدم از فضای دلگیر و بیرحم بین این جوانان. اینها همه یا عملی اند یا توزیع کننده مواد. رفاقتهاشان به مویی بند است و فقط به لذت بردن در لحظه می-اندیشند، آنهم به هر قیمتی. اینجا کسی شحصیت ندارد. دنیا زشت و کثیف است. بی پولی و بدبختی بیداد میکند و مجوز ورود به هر اقدامیست.
اگر ما دنیای سیدی را اینقدر تاریک و کثیف ساخته ایم که وای برما؛
ولی اگر سیدی ده سال است ایران و جوان ایرانی را در فیلمهایش اینقدر تاریک و خشن و کثیف جلوه میدهد وای بر او.
کاش کسی این دنیا را تمام میکرد. یا ما یا او. دیگر کافیست.

ستاره نجفیان