خودکار ستاره دار

میزبان این صفحات خودکار من است

خودکار ستاره دار

میزبان این صفحات خودکار من است

وبلاگ شخصی من شما را با تراوشات خودکار من آشنا میسازد و این شمایید که تصمیم میگیرید در کنار او بمانید یا او را با افکارش تنها بگذارید.

آخرین نظرات

۴۶ مطلب با موضوع «یادداشتهای من» ثبت شده است

نه شیخ هستم و نه چراغی دارم، ولی به شدت از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست! البته به وسوسه آنان که میگویند: «یافت می نشود» اعتباری نمیدهم و بسی امید دارم انسانی شایسته یافت شود و در این فضای ملتهب و دشوار سرِ رشته درهم تنیده امور کشور را در دست گیرد و کمر کشور را راست کند.

ایران عمود خیمه است، وقتی سرِ پا شود چنان چتر عظیم و پهناوری گسترده شود که تمام مومنان آزاده دنیا را برخیزاند و حمایت کند، آنوقت است که تمام کفر و ستم هر جای دنیا که باشند، حسرت زده و ناکام، رنگ پریده و مستاصل نظاره گر نابودی خود باشند و پس از آن حق پرده از رخ بکشد و در سراسر جهان جلوه گری کند. ان شاء الله

ستاره نجفیان

خنده

عجب پایان در پایانی شده این روزها. تا به حال این همه پایان یکجا ندیده بودم. از طرفی ماه نازنین رمضان دارد پایان میپذیرد و فردا روز آخر آن است، از طرفی کلاس اول مجازی ثنای عزیزم و با فاصله ناچیز کلاس چهارم مجازی آیه گلم و همچنین تحصیلات خودم، پس از سالها رنج و تلاش و مهمتر از اینها دولت بی تدبیریها و فشارهای خفه کننده آن بر مردم، از طرفی فرصت مذاکره برجام نافرجام، و از همه مهمتر و دوست داشتنی تر ، صدای شکستن استخوانهای یهود میاید، دولت غاصب صهیونیست پس از 74سال قتل و غارت و پلیدی به پایان کارش نزدیک شده، چه لحظات زیبایی در انتظار بشریت است. نابودی نابودکنندگان انسانیت و پس از آن طلوع صبح سپید مهدوی.

اللهم اجعل عاقبة امورنا خیرا

ستاره نجفیان

 

 

بالاخره نفهمیدیم زندگی پس از زندگی وجود دارد یا خیر؟! درست در موقعی که داشتیم به مدد توصیفات تجربه­گرها جهان دیگر را با همه وجود باور میکردیم و زندگی اخروی را مزمزه میکردیم و  اعمالمان را حلاجی میکردیم و اشکی از سر ندامت میریختیم و  فهرستی از افراد تهیه میکردیم که برویم  حلالیت بطلبیم و ....، استاد حوزه جناب آقای صبوحی در شب قدر بیست و سوم که مجال بیهوده گویی نیست سازه ذهنی مان را با لودر فروریخت و ما را چنان ترساند که گمان کردیم ساده لوحانه در حال انحراف و فرقه سازی هستیم. باز ما ماندیم و کاسه چه کنم در دستمان! کاسه ای که زیر آبشار منبرها پر نشده است و اکنون هم که در مقابل تلویزیون داشت پر میشد  ترک برداشت.

اما واقعا چه شده که این استاد محترم حوزه تا این حد عصبانی و نگران شده است؟

به توصیه اکید دوستی یک شب قسمت 25 از  مجموعه «زندگی پس از زندگی» را دیدم و شب بعد هم قسمت 26 و با خودم گفتم در خانه اگر کس است یک حرف بس است، بعد ازین برو و در عمل نیک کوش.

در حین تماشای قسمت 25، از آنجا که کمی قرآن در ذهن دارم از ابتدا که تجربه حامد را میشنیدم یقین داشتم این تجربه مرگ نیست، زیرا در قرآن به صراحت میفرماید گناهکارانی که  از دنیا میروند از خدا تقاضای بازگشت میکنند اما خداوند هرگز قبول نمیکند. با همین ذهنیت به کلمات هر دو نفر دقت میکردم، متوجه شدم سعی دارند بجای مرگ بگویند چیزی شبیه مرگ یا تجربه نزدیک به مرگ.

ستاره نجفیان

 

اگر گمان میکنید به هیچ وجه آدم شکمویی نیستید یا حداقل تردید دارید که شکمو هستید یا نه، با من همراه شوید: اشتباه نکنید، نمیخواهم شما را به یک شام بیادماندنی در رستوران سنتی دعوت کنم با چلوکباب سلطانی و شیشلیک و ماهی اوزون برون و زیتون پرورده و دوغ محلی.

یا حتی ببرمتان به صرف پیتزای گوشت و قارچ و سه قطعه کنتاکی اسپایسی و کلی سیب زمینی سرخ کرده و دلستر انار.

و همچنین قصد ندارم یک طبق شیرینی دارچینی داغ و تازه از زیر دماغتان رد کنم یا چیز کیک توت فرنگی که خودم اصلا دوست ندارم.

با شمردن این موارد هم نمیخواهم بگویم حالا که آب دهانتان راه افتاده حتما شما شکمو هستید.

شکمو بودن برای من در این ماه رمضان معیار تازه ای پیدا کرده. این معیار ساعتها چرخیدن در فروشگاههای مواد غذایی و متعاقبا تهیه افطاری شاهانه هم نیست، افطاریی که نمیدانی شور شده یا بی نمک و تا لحظه اذان باید در این بلاتکلیفی بمانی. معیارم بخوربخورهای عجله ای سحرگاهان این ماه هم نیست، زمانی که یک چشمتان به ساعت است و چشم دیگرتان در سفره، و ذهنتان در یخچال میچرخد و بررسی میکند که مبادا خوردنی حساسی را فراموش کنید و وقت از کف برود و حسرتش را از سحر تا افطار با خود بکشید.

چرا میگویم اینها معیار من نیست؟ چون اینها تنها زمانی هستند که شما به خوردن توجه کنید و اگر توجه نکنید دیگر نیستند.

اما کمی بیندیشید و پاسخ دهید که تا بحال چند بار اتفاق افتاده در طول روز و زمانی که یادتان رفته روزه هستید یک قاچ هندوانه خنک بخورید؟ یا یک کتلت بگذارید لای نان و با خیال راحت بجوید و تا آخر هم یادتان نیاید که روزه بودید؟

برای من هیج وقت چنین چیزهایی پیش نیامده است، هیچ وقت از روی فراموشی حتی قطره آبی هم نخورده ام! دقیقا به همین خاطر است که فهمیده ام من شکمو هستم!

بله من شکمو هستم چون وقتی روزه هستم دائما ذهنم درگیر این است که «من نمیتوانم چیزی بخورم». این قدر این جمله در ذهن من بزرگ است که ناخودآگاه ضمیرم هم لحظه ای ازآن رها نمیشود و باعث میشود من هرگز اشتباها چیزی نخورم.

گاهی آدمیزاد از بس که دلش میخواهد کاری را بکند نمیتواند آن را انجام دهد. علاقه به خوردن خوراکیهای رنگ و وارنگ هم آنقدر در من پررنگ است که لحظه ای ذهن آزاد نمیکند، این در حالیست که بارها دیده ام افراد کم غذا و یا بدغذا در ساعات روزه داری سهوا و از روی فراموشی چیزی میخورند. این افراد چون ذهنشان از «خوردن» فارغ است، لاجرم از «نخوردن» هم فارغ است. ذهن اینها مدام با خود چیزی را راجع به خوردن تکرار نمیکند.

البته هر کس میتواند بنا به روحیه خودش دلیلی برای این پدیده پیدا کند، اما برای روحیه چون منی تنها نشانه شکمویی است و بس.

ستاره نجفیان

دیروز حدود دو ساعت مانده به افطار دختر ده ساله ام پر کشید. یعنی دقیقا در روز هفدهم ماه رمضان . وقتی هفده روز کامل روزه گرفته بود. یادم نمیآید سر چه موضوعی، ولی اندکی قبل از پر کشیدنش با هم جرو بحث کرده بودیم. دلم میسوزد. دوست نداشتم با او آن هم وقتی میدانم بخاطر گرسنگی بیحوصله است بحث کنم.  گاهی خیال میکنیم همیشه فرصت برای جبران همه چیز هست، هیچ گاه به این فکر نمیکنیم که اگر با قهر خانه را ترک کردیم و مثلا خواسته باشیم اهل خانه را تنبیه کنیم ممکن است دیگر به خانه برنگردیم. دیروز وقتی دخترم پر کشید با اینکه میخندیدم و کاغذ را به پدرش نشان میدادم همه این فکرها از سرم گذشت. اینبار به خیر گذشت و دخترم روی کاغذ پری را کشید، پری که از سیاهی به پر کلاغ میمانست، اما زندگی همیشه شوخی نمیکند، گاهی این پرکشیدنها فراتر از یک نقاشی روی کاغذ است و خنده دار نیست. حواسمان باشد.

ستاره نجفیان

در ابتدای جوانی آنچنان بر خلق خدا دیده رحمت گشوده بودم که هر خار بی مقداری در مجاورتم مجال روییدن یافته بود، با همه کس از در دوستی و رفاقت درمی آمدم و خود را در چشم هر بیننده ای بر خاک مذلت می نشاندم و به خیال خود خلق الله را اکرام میکردم. در همان ایام با تنی چند از اهل روستا به حکم ضرورت هم خانه شدم و بر سیاق گذشته بنای مساوات گذاشتم. چنانکه لحظه ای دیده احترام از آنها برنمیداشتم و از هر وقاحتی ازیشان چشم میپوشیدم، تا کار بدانجا رسید که اینان با آنهمه سر و وضع مضحک و لباسهای کریه بر من و لباس و اسباب و سخن گفتنم به سخره نشستند و گردهم آمده بر من میخندیدند و ادامه همزیستی را بر من چنان تنگ کردند که روزها را در راهروهای دانشگاه میگذراندم و شبها را گوشه سرای مطالعه یا مسجد دانشگاه صبح میکردم، تا من باشم پند سعدی آویزه گوش دارم که:

ابر اگر آب زندگی بارد              هرگز از شاخ بید بر  نخوری

با فرومایه روزگار مبر               کز نی بوریا شکر نخوری

ستاره نجفیان

 

چرنوبیل

بزرگترین فاجعه اتمی دنیا، مرگ هزاران انسان بیگناه، سایه ممتد بیماری های لاعلاج، تنها بخاطر مشتی آدم نادان و ناپخته، تحت ریاست موجودی خودخواه و جاه طلب در شوروی اتفاق میافتد که خود حاصل دروغگوییهای سابق این دولت است. پوشاندن ضعفها و مخفی کردن نفهمیهای سابق و دروغ گفتن به دنیا سالها بعد مصیبتی میافریند که هنوز که هنوز است آثار شومش در اروپا حس میشود. این تصویریست که آمریکا از حادثه چرنوبیل با مینی سریالی به همین نام به دنیا ارائه میدهد.

چرنوبیل با کارگردانی نه چندان معروف ساخته میشود تا چه بگوید؟

1-سهم جاسوس آمریکا را در این فاجعه انکار کند.

2-شوروی سابق را کشوری دروغگو و دغلباز نشان دهد.

3-به مردم جهان خصوصا ایران القا کند داشتن انرژی اتمی از هر کسی برنمیاید، آن که شوروی بود نتوانست، ایران دیگر چه میگوید؟ آیا جهان تحمل نادانی ایرانیها و تکرار این فاجعه را خواهد داشت؟

4-غیر از آمریکا کسی نمیتواند بدرستی و با درایت از این انرژی استفاده کند.

5-و حتی در دیالوگهایی اشاره میکند سالها قبل در چرنوبیل خون یهود بر زمین ریخته و این قربانیان تقاص یهود کشی در این منطقه هستند!

6-از همه کلیدی تر جمله ای از قول گورباچف نقل میشود: دلیل فروپاشی شوروی فاجعه چرنوبیل بود!

اگر آمریکا جمله آخر را باور کرده قطعا بدنبال خرابکاری هسته ای در ایران میرود تا بتواند از این طریق حکومت را ساقط کند، چنانکه هر روز در اخبار تلاش آنها را برای خرابکاری در سایتهای هسته ای ایران میبینیم. اگر میخواهد این باور را به بقیه بدهد، میخواهد ملتها را به این باور برساند که استفاده از انرژی هسته ای تا این حد خطرناک است و میتواند باعث سقوط حکومتها شود، پس ترس عمومی برای حفظ آرامش در سایه بقای حکومتها باید مردم را برانگیزد تا مانع دستیابی دولتهایشان به انرژی هسته ای شوند.

اما شیطان بزرگ باید بداند که تیرهایش را انداخته و اکنون نوبت ماست که سریال یازده سپتامبر بسازیم و به او نشان دهیم قدرتش از روزی که برجهای دوقلویش را منفجر کرد و آن فاجعه را رقم زد، با سرعت رو به زوال است و بزودی در چاه تاریخ سرنگون خواهد شد.

ابر قدرتی که بزور سیلی صورتش را سرخ نگاه داشته، سالهاست در بستر مرگ با آثار مرگبار جنایتهایش دست و پا میزند و بزودی به تاریخ خواهد پیوست.

 

ستاره نجفیان

از آفریقا تا قورباغه ده سال راه است. هومن سیدی افریقا را در 89 و قورباغه را در 99 ساخته است اما خمیر مایه هر دو یکیست. این یعنی ده سال است ذهن نویسنده در این فضا گیر کرده . یا ده سال است حرفش نوک زبانش است اما نمیگوید. خیلی دلم میخواهد این قورباغه این بار حرفهای در گلومانده سیدی را تمام و کمال بگوید. خسته شدم از فضای دلگیر و بیرحم بین این جوانان. اینها همه یا عملی اند یا توزیع کننده مواد. رفاقتهاشان به مویی بند است و فقط به لذت بردن در لحظه می-اندیشند، آنهم به هر قیمتی. اینجا کسی شحصیت ندارد. دنیا زشت و کثیف است. بی پولی و بدبختی بیداد میکند و مجوز ورود به هر اقدامیست.
اگر ما دنیای سیدی را اینقدر تاریک و کثیف ساخته ایم که وای برما؛
ولی اگر سیدی ده سال است ایران و جوان ایرانی را در فیلمهایش اینقدر تاریک و خشن و کثیف جلوه میدهد وای بر او.
کاش کسی این دنیا را تمام میکرد. یا ما یا او. دیگر کافیست.

ستاره نجفیان

پیری، موهبت یا مصیبت؟

آریوبرزن از اسب پیاده شد و پا بر روی سنگی در حاشیه رودخانه گذاشت، نفس عمیقی کشید و به آهستگی بر روی آب خم شد. باد شدیدی میوزید و گیسوانش را به صورتش میکوبید، افزون بر آن آب را نیز به تلاطم آورده بود، مرد جوان هرچه کوشید نتوانست صورتش را در آب ببیند و دریابد ریشهایش تا چه حد سفید شده است. دیشب همسرش با خوشحالی بسیار به او مژده داده بود که چند تار سفید بین ریش هایش درست روی چانه دیده میشود و او امروز سعی داشت تا خودش را با آن محاسن سفید شده در آب نظاره کند. نمیدانست چند سالش است اما چهره اش هنوز جوان میزد، در میان قوم حرفش خریداری نداشت و همواره به چشم جوانی خام و ناآزموده به او نگاه میشد. آریو برزن تشنه عزت و احترام و نفوذ کلام بود و اینها جز با گذر ایام بدست نمیامد، ایامی که برای سپری شدن میخرامیدند و به این آسانی رد نمیشدند. هر روزی که میخواست بگذرد باکنایه ای و نیشخندی از جوانی و خامی  داغی بر جگر اریو برزن برجا میگذاشت و او را سرخورده میکرد. قدرت عقل، بصیرت، عزت و احترام جز با پیری بدست نمیامد....

 

 

سالهای زیادی از چنین نگاهی بین اقوام نمیگذرد، نگاهی که در آن مردِ پیر، مظهر تعمق، اندیشه صواب، قدرت رای، عزتمندی و غرور بود. عصای بلند چوبی در کنار این اوصاف برایش زینتی محسوب میشد و به وقارش میافزود. ریش سپید و چروکهای صورتش او را در جایگاه رفیعش تثبیت میکرد، حرفش نافذ و نظرش مورد احترام و صدای او تنها صدای قوم بود. کسی از او انتظار مشورت نداشت مگر با همقطارانش، هیچ جوان و هیچ زنی چه جوان و چه حتی پیرزن با او هم ردیف نتوانست بود. اما...

ستاره نجفیان

از زندگی­ ات چه میخواهی؟        بوسه                                  

 

نزدیک ظهر بود که عرفان به خانه رسید. مادرش در حالیکه کاسه­ ها را روی میز میچید گفت: به موقع رسیدی،  بنشین که آبگوشت حاضر است. بعد چشمکی زد و گفت: آبگوشت مخصوص با گوشت قربانی!

عرفان خم شد و دست مادرش را بوسید و گفت: فقط دو دقیقه . یک دوش دو دقیقه­ ای!

در همین لحظه تلفن همراهش به صدا درآمد: منم باید برم، آره منم باید برم ...

محسن پشت خط بود.

-سلام برادر! برای مراسم پس­ فردا شب تقریبا سه ملیون تومان کم داریم. شاید بهتر باشد بعضی برنامه­ ها را حذف کنیم. نظر تو چیست؟

-نه محسن جان، آنوقت جمعیت برای برنامه­ های بعدی ریزش میکند. ان شاء الله جور میشود، حضرت زهرا همیشه حواسشان به مهمانانشان هست. فعلا یا علی.    راستی مادرجان! بعد از ناهار باز باید بروم خانه هادی و تا آخر شب هم نمیآیم، احتمالا تا آخر، برنامه­ ما همین باشد. صبح تا ظهر باشگاه، بعدازظهر تا شب هم خانه­ هادی.

-تا آخر؟!

-منظورم تا روز امتحان است. تا آن روز تحمل کنید ان شاء الله مدال طلا را که آوردم، خستگی از تنتان بیرون میرود.

مادر با نگاه دلسوزانه­ ای گفت: خب حداقل فعلا باشگاه نرو.

ستاره نجفیان