خودکار ستاره دار

میزبان این صفحات خودکار من است

خودکار ستاره دار

میزبان این صفحات خودکار من است

وبلاگ شخصی من شما را با تراوشات خودکار من آشنا میسازد و این شمایید که تصمیم میگیرید در کنار او بمانید یا او را با افکارش تنها بگذارید.

آخرین نظرات

۷ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

-       هی رفیق! دوباره که نشستی، نمی­تونی ایستاده استراحت کنی؟ وقتی اون زانوهای زمختت رو تا می­کنی یک جوریم میشه!

شتر می­خواست چیزی بگوید که ناگهان با صدای جیک­جیکی  متوجه دو پرنده­ی زیبا شد که لابلای شاخه­های درخت چنار لانه می­ساختند.

او فراموش کرد جواب اسب سفید را بدهد و غرق تماشای پرنده­ها شد.

اسب سفید صدایش را بلندتر کرد و گفت: اصلا از بس روی زمین نشستی این قدر بد هیکل شده­ای! به پاهای من نگاه کن! قوی و زیبا! این­طور نیست؟

شتر سرش را به علامت تائید تکان داد.

-       تازه اون قلمبه­ی روی کمرت! ببخشید اما واقعا مسخره است! زود باش بلند شو

تا با هم دور برکه بدویم ، شاید اون قلمبه صاف شد و تو هم کمی زیبا شدی!

شتر که همین چند لحظه پیش بود که روی زمین نشسته بود به زحمت دوباره بلند شد و سر پا ایستاد و شروع کرد به دویدن دور برکه.

اسب سفید خیلی با سرعت می­دوید و یال­های زیبایش به هر طرف ریخته می­شد و او را زیباتر می­کرد،او کم­کم سرعتش را زیادتر کرد و از شتر فاصله گرفت، شتر که هر چه سعی کرد نتوانست به اسب برسد ، نعره­ای زد و سر جایش ایستاد. صدای نعره­ی زشت شتر همه جا پیچید و اسب سفید را سر جایش میخ­کوب کرد، اسب با نارضایتی به سمت شتر برگشت و گفت: اوه، شتر عزیز! چه شده؟ چرا این صداها را درمی­آوری؟

شتر سرش را به زیر انداخت و آرام پیش درختان برگشت.

خورشید کم­کم داشت غروب می­کرد، اسب سفید و شتر مشغول خوردن شدند، اسب علف­های تازه میخورد ولی شتر هر چیزی که پیدا می­شد می­خورد ،هم علف هم خار و خاشاک. اسب که زیرچشمی به شتر نگاه می­کرد ناگهان شیهه­ی بلندی کشید و گفت: ممکنه موقع خوردن اون دهنت رو اینقدر کج و راست نکنی؟ خیلی بدقیافه میشی، اشتهام کور شد!

شتر سعی کرد دهانش را جمع کند و بهتر خار بجود ولی اسب راضی نشد و با یک پرش بلند چند متر از او دور شد و به پشت ایستاد. صدای پرندگان آرام از لای درختان شنیده می­شد، انگار با هم رازهایی می­گفتند، شتر گوش­هایش را تیز کرد تا بشنود اما چیزی نشنید و کم کم خوابش برد.

صبح روز بعد وقتی اولین شعاع آفتاب روی بلند کوهان شتر افتاد، شتر بیدار شد، پرنده­ها زودتر بیدار شده بودند و مشغول جنب و جوش بودند، شتر نگاهی به اطرافش کرد تا دوستش را ببیند اما... اسب سفید نبود! شتر روی پا ایستاد و با دقت لابلای درختان را نگاه کرد ، اما آنجا هم نبود ، شتر شروع کرد به دویدن دور برکه و همه جا را گشت، اما اثری از اسب سفید در دره­ی سرسبزشان نبود! شتر با ناامیدی سر جای اولش برگشت و متوجه رد پای اسب روی زمین شد، رد پا نشان می­داد اسب از دره بالا رفته و به سمت صحرا رفته بود. شتر خیلی نگران شد،صحرا خیلی گرم و بدون آب و علف بود ، اسب  طاقت این صحرا را نداشت.

    اسب سفید خیلی خوش­حال بود که دیگر پیش شتر نبود،در صحرا با سرعت می­دوید، هرچه بیشتر پیش می­رفت شن­های صحرا نرم­تر و نرم­تر می­شدند، اسب ناگهان با خوشحالی خودش را انداخت وسط شن­ها و شروع کرد به قلت زدن و از ته دل خندید و فریاد زد: خیییییلی عالی شد که دیگه تو رو نمی بییییینم! کلافه شدم از بس زشتی دیدم، فقط حیف که دیگه آبی نیست و نمی­تونم یال­های قشنگم رو ببینم!

بعد نگاهی به پاهای خاکی خودش کرد و گفت: اوه نه! رنگ شتر شدم! این قابل تحمل نیست. 

و با سرعت شروع به دویدن کرد تا خاک­های تنش بریزد و دوباره به سفیدی برف شود.

اسب کم­کم گرمای خورشید را بیشتر روی کمرش حس می­کرد ولی هر طرف نگاه می­کرد اثری از درخت یا آبی نمی­دید. باز هم دوید تا جایی که می­توانست با سرعت، گرچه سرعتش کمتر از قبل شده  بود. کم­کم  تشنگی و گرسنگی بر او فشار آورد ، پاهایش در شن­ها فرو می­رفتند و داغی شن­ها را بیشتر حس می­کرد. اسب سفید که حالا دیگر خاکی رنگ شده بود ، دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود جز کمی آب و علف، کمی بعد… دیگر چشمانش جایی را ندید و روی زمین افتاد...

اسب دیگر نفهمید زمان چقدر و چطور گذشت، یک روز ، دو روز و شاید هم بیشتر...

ناگهان صورتش خنک شد خیلی خنک . اسب به­هوش آمد و چشمانش را باز کرد ، بوی علف تازه به مشام می­رسید،او کنار برکه­ی خودشان بود و شتر با لب­های گل و گشادش آب برکه را روی صورت او می­ریخت. اسب که جانی دوباره بدست آورده بود به آرامی ایستاد و همه جا را نگاه کرد، همه چیز آشنا بود ولی پررنگ­تر شده بود ، بله او کنار برکه­ی خودشان بود و انگار صحرای سوزان را تنها در خواب دیده بود. به شتر نگاه کرد ، ناگهان با تعجب فریاد زد:هی پسر! اون قلمبه کجا رفت؟ کمرت چطوری صاف شده؟ شتر با مهربانی خندید ولی چیزی نگفت. اسب متوجه صورت مهربان شتر شد و پرسید: چشمانت! چشمانت خیلی درشت و زیباست، چرا من تا حالا متوجه زیبایی چشمانت نشده بودم؟

شتر جواب داد: خوش­حالم که پیش من هستی دوست عزیزم.

دو پرنده شروع به آواز خواندن کردند و اسب سفید و شتر سرشان را به سمت آنها چرخاندند . اسب با تعجب گفت: مهمان­های کوچولو! آنها کی به اینجا آمدند؟ خیلی با نمکند. من دیگر هرگز نخواهم رفت.

شتر زانوانش را دوبار تا زد و گفت: پس آروم باش بذار من استراحت کنم. و چشمانش را بست و خوابید.

اسب تمام مدت ایستاده بود و با خوشحالی شتر را تماشا می­کرد.

ستاره نجفیان

فکر میکنم بیش از یک ساعت بود که بحث‌میکردیم باد سردی هم میوزید اما ما همچنان روی پله اول ایوان نشسته بودیم،یادم نمی آید حرفهایمان از کجا شروع شد، اما از همان اول فیروزه عصبانی بود، هر از گاهی پوزخند تمسخرآمیزی میزد، گاهی هم چنگ میزد و از درخت گردوی بالای سرش برگی میکند، بعد ریزریزش میکرد و میریخت زیر پایمان؛ ادامه دادم:

-آری میدانم خود خدا به انسان اختیار و توان گناه کردن داده...

- بله و این یعنی دوست دارد ما گناه کنیم و بیندازتمان جهنم!

-نه دوست ندارد.

-چرا، دوست دارد، اگر دوست نداشت این امکان را از ما میگرفت تا ما هم مثل فرشتگان پاک و طاهر از بام تا شام برایش به به و چه چه کنیم!

-نه این را دوست ندارد، بلکه دوست دارد ما علی رغم اینکه میتوانیم گناه کنیم از گناه دوری کنیم.

چشمانش را گرد کرد و گفت: دوری کنیم که چه بشود؟ اصلا من دوست دارم گناه کنم!

-اما خدا دوست ندارد.

-او دوست ندارد چون دلش نمیخواد من لذت ببرم!

-نه لذت بردن تو ضرری به او نمیزند،اصلا مگر او دشمن توست که دلش نخواهد تو لذت ببری؟

-پس مشکلش چیست؟ این را هم بگویم که من حاضر نیستم از لذتهایم دست بکشم.

-تو وقتی که گناه میکنی حس بدی درونت ایجاد میشود،ضمن اینکه انکار نمیکنم لذت هم میبری. اینطور نیست؟ 

کمی درنگ کرد و با بی تفاوتی گفت: فرض کنیم که اینطور باشد!

-و وقتی این حس درونت پیدا شد خود را منطقا مستحق دوری از او میدانی، درست است؟

-آری. خب بالاخره تاوانش را باید بدهم!

-خب خدا فقط همین را نمیخواهد! اصلا دلش نمیخواهد چیزی بین او و بنده اش فاصله بیندازد، دوست دارد تو هر قدر هم که گناه کنی باز بروی محکم در خانه اش را بزنی و بگویی در را باز کن من جز اینجا جای دیگری نمیروم! میخواهم بیایم داخل! بعد او با گشاده رویی در را باز کند و بگوید: چقدر دیر کردی، خیلی منتظرت بودم.

اما تو وقتی گناه میکنی خجالت میکشی در خانه اش بروی و دور میشوی، او برای همین به تو میگوید: بنده من با گناه خودت از از من دور نکن، گناه نکن یا اگر کردی مرا رها نکن من لحظه به لحظه مشتاق توام.

اشکهایش سرازیر شد سعی کرد رویش را از من پنهان کند، در حالیکه سعی میکرد لرزش صدایش را پنهان کند گفت: پس من ازین به بعد هم گناه میکنم و هم دست از دامانش نمیکشم.

خندیدم و گفتم: تو بمان هر طوری دوست داری بمان، خدا خودش چنان برایت دلبری کند که .... 

بلند شو برویم یک چای داغ بخوریم یخ زدم!

فیروزه برگ گردو را بویید و گفت: تو برو من تازه گرم شدم.

ستاره نجفیان

فقط اسمم رو بگو                                                   

مامان یک کوچولو صبر کن ، یک کاری باهات دارم. ببین چی میگم . میخوام بگم اگه من یک خواهر داشتم، خیلی خوب میشد. اون فقط یه ذره از من کوچکتر بود، اسمشو میذاشتم آسمان یا باران ...

تو به ما یه لواشک میدادی و ما با هم اونو نصف میکردیم، من قول میدم  تکه بزرگه رو میدادم به اون و اصلا باهاش دعوا نمیکردم. اصلا همه اش رو میدادم به اون . ما هر دو تامون موهامون بلند و مشکی بود و تو موهای منو که بزرگتر بودم میبافتی و موهای اونو گوش خرگوشی میبستی.  ما با هم همیشه دوست بودیم تا آخر دنیا. همه حرفامونو تو گوش هم میگفتیم. بزرگ که میشدیم با هم میرفتیم کلاس اسکیت. دست هم رو میگرفتیم و سر میخوردیم،  همه بهمون میگفتن چقدر شما دو تا شبیه همید! نکنه دوقلویید!

مامان نرو! نه صبر کن یه چیز دیگه میخوام بگم. مامان خوبم. ببین من اگه یه داداشی داشتم، اون تو دعوای من با بچه لوس همسایه از من دفاع میکرد و نمیذاشت اون موهای منو بکشه، فقط خودش گاهی منو یه کوچولو میزد ولی اشکال نداره چون دردم که نمیومد. ما سه تایی مسابقه دو میدادیم و داداشی برای اینکه ببره آخرش خودشو پرت میکرد روی زمین ولی نگران نباش، اون که چیزیش نمیشد، آخه ما دوتا مواظبش بودیم.

وقتی بزرگ میشد قدش از من و خواهرم بلندتر میشد و ما به شونه های پهنش از دو طرف آویزون میشدیم و تاب میخوردیم.

مامان مامان نرو خواهش میکنم نرو.

باشه مامان باشه اصلا من داداشی نمیخوام فقط یه خواهر . باشه مامان من اونو هم نمیخوام فقط فقط فقط بذار خودم بمونم. ...

مامان حالا که دیگه دارم از توی دلت میرم فقط بدون برای زندگیمون با تو و بابا و خواهر و برادرم برنامه های خوب داشتم. فقط بگو اگه منو بدنیا  میاوردی اسمم رو چی میذاشتی چون من برای این یکی تصمیمی نتونستم بگیرم . مامان بگو، آخه من باید به خدا بگم اسمم چیه و بچه کی بودم؟ حتی شاید ناراحت بشه که زود برگشتم. اونوقت من چی بهش بگم؟

مامان خداحافظ .

من دیگه دارم میرم ولی ازون بالا برای روزای پیری و تنهایی تو و بابا دعا میکنم. برای روزایی که دلتون میسوزه و آروم آروم گریه میکنین و میگین کاش منو از دنیاتون بیرون ننداخته بودین.

مامان دوستت دارم. خداحافظ.

                                                                                            دی 1399

ستاره نجفیان

در ابتدای جوانی آنچنان بر خلق خدا دیده رحمت گشوده بودم که هر خار بی مقداری در مجاورتم مجال روییدن یافته بود، با همه کس از در دوستی و رفاقت درمی آمدم و خود را در چشم هر بیننده ای بر خاک مذلت می نشاندم و به خیال خود خلق الله را اکرام میکردم. در همان ایام با تنی چند از اهل روستا به حکم ضرورت هم خانه شدم و بر سیاق گذشته بنای مساوات گذاشتم. چنانکه لحظه ای دیده احترام از آنها برنمیداشتم و از هر وقاحتی ازیشان چشم میپوشیدم، تا کار بدانجا رسید که اینان با آنهمه سر و وضع مضحک و لباسهای کریه بر من و لباس و اسباب و سخن گفتنم به سخره نشستند و گردهم آمده بر من میخندیدند و ادامه همزیستی را بر من چنان تنگ کردند که روزها را در راهروهای دانشگاه میگذراندم و شبها را گوشه سرای مطالعه یا مسجد دانشگاه صبح میکردم، تا من باشم پند سعدی آویزه گوش دارم که:

ابر اگر آب زندگی بارد              هرگز از شاخ بید بر  نخوری

با فرومایه روزگار مبر               کز نی بوریا شکر نخوری

ستاره نجفیان

 

-بابا بابا در رو باز کن بابا بابا!!!

شاهین دستش را روی صورتش گذاشته بود و با لگد به در میزد. پدرش سرآسیمه در را باز کرد و با دیدن گریه شاهین روی دو زانو نشست: چه شده پسرم. بگذار ببینم صورتت چرا سرخ شده؟

-نادر بابا نادر. همون پسر گنده هه!

دعوا کردین؟ سر چی؟

-نه بابا. ماشین کوکی ام را بزور گرفت، هرچه گفتم پس بده پس نداد، سرش داد زدم. محکم زد توی صورتم و موهایم را کشید.

-الان کجاست؟

-فکر کنم زیر راه پله یا پشت بلوک.

پدر مچ دست شاهین را محکم گرفت و بدون معطل شدن برای آسانسور از پله ها دوتا یکی پایین آمدند. شاهین در دستان پدر از روی پله ها پرواز میکرد. اصلا فرصت نمیکرد پا روی زمین بگذارد، ولی دست پدرش برایش بال شده بود. برای چند لحظه درد صورتش را فراموش کرد.

نادر درست مقابل راه پله کمی آنطرفتر از درب ورودی داشت به ماشین کوکی شاهین ورمیرفت. پدر دست شاهین را رها کرد و به او اشاره کرد جلو برود. شاهین انگار روح دیگری در بدنش باشد با اتکای به نفس جلو رفت، پایش را محکم به زمین کوبید و گفت: ماشینم را بده!

نادر پوزخندی زد و همان جور که چرخهای ماشین را میچرخاند گفت: دلت هوس کتک بیشتری کرده؟ بعد در یک لحظه سرش را بالا آورد و متوجه مرد چهارشانه ای شد که دست به سینه و اخمالود او را نگاه میکند. فهمید ماجرا از چه قرار است، دستی روی شانه شاهین زد و گفت: خب... اصلا چرا نمیایی برویم با هم بازی کنیم؟

-نمیخواهم! ماشینم را پس بده.

نادر دستی روی شانه شاهین کشید و گفت: چشم بفرما. این هم ماشینت. چرخش کمی گیر داشت که برایت درستش کردم.

این داستان کودکانه که البته تجربه هر کودکیست را برای کودکان کشورم نوشتم تا بدانند قدرت میدان اگر نباشد دیپلماسی به جوی نمیارزد. پدران و پدربزرگانشان اگر این قاعده ساده را نمیدانند، یا در کودکی اصلا ماشین کوکی نداشته اند یا همیشه کتک خور نادرها بوده اند و با  ذلت خو گرفته اند. اما کودکان من هم باید ماشین کوکی داشته باشند و هم باید عزتمند و غیور بزرگ شوند.

 

7/2/1400 در پی  انتقاد دکتر ظریف به عملکرد شهید سلیمانی در میدان نبرد

ستاره نجفیان

زنده باد امپراطور!

در گرمای مرداد ماه 1399 ما خانواده ها و کادر مدیریت ادبستان دایان دور هم جمع شدیم و با توجه به تجربه پنج ماهه از ویروس کرونا همفکری کردیم و زیرکانه تصمیم گرفتیم در تابستان که شرایط ملایمتر است تحصیل فرزندانمان را آغاز کنیم و بخش اصلی تحصیل را تا قبل از زمستان که طبق پیش بینی ها اوج گیری دوباره کرونا خواهد بود بگذرانیم، آن روزها هیچ کس تصورش را نمیکرد بعد از دو سه جلسه کوتاه مدت اوضاع دوباره بهم بریزد و کودکان ما مجددا از کلاس حضوری محروم شوند، اما باز هم کلاسهای مجازی به اندازه قاب گوشیها علی رغم نارضایتی همه آغاز شد و همه چشم انتظار فردایی پر از سلامتی بدور از هیاهوها و جنجالهای این بیماری هر روز را به فردایش گره زدند.

و این انتظار خیلی طولانی شد. خیلی خیلی طولانی شد و همه محاسبات را بهم ریخت و در زمستان که انتظار میرفت بیماری اوج بگیرد، اوضاع به مراتب آرامتر شد ولی باز هم در سال جدید امیدها ناامید شد و 1400 هم رنگ کرونا گرفت، تا جایی که در اواسط فروردین وخامت اوضاع چنان بالا گرفت که دیگر امیدی برای امتحانهای حضوری هم باقی نماند. خلاصه در کمال حیرت، ویروسی که سال قبل هم زیادی پا از گلیمش دراز کرده بود، با وقاحتِ تمام امسال هم پیش ما ماند.

این شرایط سخت امتحان خدا است یا خرابکاریهای بنده خدا معلوم نیست، اما دست کم آنچه معلوم است این است که چیزهایی در این بستر ظهور کرده که قبلا پنهان مانده بود.

در این برهه زحمت مادران دوچندان شد و حوصله شان به سر آمد، اما راه فراری نبود، این بار سنگین را تا نوک قله گاهی با صبوری و مهربانی، گاهی با خستگی و حتی گریه و گاهی هم با خشم مجبور به کشیدن شدند و تنها نگاه بی رمقشان بسوی قله یعنی پایان امسال بود. وضعیت روانی خانواده ها نگفتنی شد. کودکان پرانرژی و شاداب تبدیل به رباتهای یخ زده پای گوشیها شدند و سطح یادگیری و از آن مهمتر لذت یادگیری کاهش یافت...

اما در این میان زیباییهایی نیز ظهور کرد، کسانی در این میان با سکوت و صبوری و مهرورزی بی پایان هر روز سر ساعت معین، البته اگر اسکای روم بدقلقی نمیکرد، کلاس را برقرار میکردند و با روی باز و گشاده و ظاهری آراسته و بهجت انگیز به دختران ما خوشامد میگفتند. قطعا اگر خودم در خانه هر روز لااقل صدای این عزیزان را نمیشنیدم و در جریان این روند نبودم، هرگز باور نمیکردم کسانی هم هستند که در این شرایط آزاردهنده ، با اینکه حقیقتا بار اصلی آموزش را بدوش میکشند، اما باز هم صبوری از کف نداده و بیحوصله نمیشوند و به زیبایی کار را به سرانجام میرسانند. بارها مشابه این ماجرا در کلاس اول تکرار شد که معلم به آرزو میگوید:

ستاره نجفیان

 

خندهخنده

چهار رنگ اصلی من

نزدیک غروب بود شاید هم خورشید غروب کرده بود، داشتم بادمجان سرخ میکردم، زیرچشمی دخترم را دیدم که با یک دفتر نقاشی پشت میز ناهار نشسته بود و با مدادی که نفهمیدم چه رنگیست داشت به سرش میزد: تق تق تق.

پرسیدم: کسی جواب نمیدهد؟

با تعجب نگاهم کرد و گفت: چه جوابی؟

گردنم را کج کردنم و گفتم: چه سوالی؟

مدادش را گوشه دهانش گذاشت و پرسید: مامان، سبز رنگ اصلی است یا آبی؟

چند لحظه خیره ماندم، جوابی نداشتم که بدهم. رنگ اصلی؟! سبز یا آبی؟!    بالاخره گفتم: به همان در بزن، اینجا کسی نبود.

با بی­حوصلگی گفت: مامان تو رو خدا جوابم رو بده!

زیر بادمجانها را کم کردم و آمدم روبرویش نشستم، دستی روی موهای بلندش کشیدم و گفتم: من نه رنگ اصلی میشناسم نه تقلبی. رنگ رنگ است دیگر. این حرفها کدام است؟

فریماه لبهایش را مثل اردک جلو کشید و گفت: مگه شما مدرسه نرفته­ ای؟

مدادش را گرفتم و روی دفترش بزرگ نوشتم: چراااا . آنهم مدرسه دهه شصتی!

بعد دوباره مداد را گوشه دهانش گذاشتم و ادامه دادم: آن موقع که ما مدرسه میرفتیم رنگها دسته­ بندی دیگری داشتند.

با کنجکاوی وسط حرفم پرید و گفت: چه جور دسته بندیی؟ رنگهای زمان شما بیشتر بود یا الان؟

روی صندلی­ ام کمی جابجا شدم و گفتم: بیشتر که نبود ولی گمان میکنم کمتر هم نبود. ما دو دسته رنگ داشتیم: رنگهای خجالت آور و رنگهای سنگین.

فریماه اخمهایش را در هم کشید و بلند گفت: چرا این قدر شوخی میکنی مامان؟

گفتم: نه دخترم. اصلا شوخی نیست. رنگها در کودکی ما دقیقا به همین دو دسته تقسیم میشدند، بسیار هم جدی و سختگیرانه.

کمی آرامتر شد و گفت: خب پس لطفا رنگهای خجالت­ آور را نام ببرید!

ابروهایم را بالا بردم و گفتم: من رنگهای سنگین را نام میبرم، تو خودت خجالت­ آورها را بفهم.

چشمانش را گشاد کرد و گفت: یعنی از بردن نام آنها هم خجالت میکشی؟

خندیدم و ادامه دادم: مشکی، طوسی، قهوه­ای، سرمه­ای. این چهار رنگ سنگین هستند بقیه از دم خجالت­ آور!

بهت زده نگاهم میکرد. از جا بلند شدم تا بادمجانها را برگردانم، دستش را دراز کرد و گفت: خواهش میکنم نرو مامان. این ها که گفتی واقعی بود؟

گفتم: البته، حتی هنوز هم بخشنامه تاریخی آن به امضاء میرحسین موسوی موجود است. ما حتی حق نداشتیم جورابی خارج ازین رنگها بپوشیم. از سر تا پا و همچنین کیف و کفشمان هم در همین 4 رنگ خلاصه میشد، هیچ وقت یادم نمیرود کفش ملی صورتی رنگی بنام کفش کوه­دشت خریده بودم و عاشقش بودم . دو سه روز مرا به جرم پوشیدن کفش صورتی پشت در کلاس نگه داشتند تا بالاخره مادرم کفشها را برد و رنگ مشکی زد. اما چون زیررنگ صورتی داشت به سورمه ­ای میزد. مدام هم رنگ جلوی کفش میرفت و باز مجبور بودیم ببریم بدهیم سیاهش کنند. ظاهر افتضاحی پیدا کرده بود ولی چاره ­ای نبود.

فریماه با دلسوزی نگاهم کرد و با صدای خیلی آرام گفت: پس چقدر مدرسه شما زشت بوده. عکسهای دسته جمعیتان چه بیروح!

بادمجانها را برگرداندم و دوباره روی صندلی­ام برگشتم و با خوشحالی گفتم: فریماه جان میخواهی برایت خاطره­ ای تعریف کنم تا حسابی بخندی؟

ستاره نجفیان