خودکار ستاره دار

میزبان این صفحات خودکار من است

خودکار ستاره دار

میزبان این صفحات خودکار من است

وبلاگ شخصی من شما را با تراوشات خودکار من آشنا میسازد و این شمایید که تصمیم میگیرید در کنار او بمانید یا او را با افکارش تنها بگذارید.

آخرین نظرات

۵ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

قسمت چهارم

یک لحظه تشریف بیاورید اینجا پشت میز. همین میز خداوندگار عالم را عرض میکنم. عجالتا حضرت پروردگار دست به آب هستند میزشان خالیست. بفرمایید خجالت نکشید: زمین و آسمان از این نما دیدنیتر است.
چه میبینید؟ خارق العاده نیست؟ کرات منظومه شمسی، قمر زمین، اقیانوسها. هر جا را خواستید زوم کنید و تشریف ببرید تا عمق وجودش حتی در سلول سلول ماهیان دریایش. آهان مثلا این مثلث که مشاهده میفرمایید همان باله بالایی بچه کوسه است که چینیان عزیز از کوسه در حالی که زنده است میبرند و آن را در آب رها میکنند و کوسه در آب بخاطر نبود این باله جان میدهد ولی چینیان از این باله در سوپ مخصوصشان استفاده میکنند. غذای گرانی است.
آنطرف هم کوههای سر در ابرکرده، جنگلهای انبوه با همه حیوانات عجیب و غریب و زیبا و نازیبایش. کویرها و عجایبشان . سرزمین های برفی و حیرت انگیزیشان.
تصور کنید خالق همه اینها خودخود شما هستید. میدانم در ید قدرت و علم و تدبیرتان نیست اما تصورش خرج ندارد، فعلا هم صاحبش رفته. شما میز را عاریتی تصاحب کنید، حجم قدرت و علمتان و مخلوقاتتان حیرت انگیز نیست؟ البته که هست، باور نکردنی نیست. خب حالا در یک حرکت اعجاب انگیز دیگر اختیار همه این خلقتتان را یکجا بدهید به یک نفر دیگر. چی؟ حاضر نیستید؟ چرا؟ چون دوستش دارید؟ چون برایش زحمت کشیده اید؟ اینرا دیگر به من حداقل نگویید.
چون کسی لیاقتش را ندارد؟ خب این شد یک حرفی. به معشوقتان چی؟ این اختیار را به او تقدیم میکنید؟ قطعا بله؟ چرا؟ واقعا چرا؟
چون او را بیشتر دوست دارید و برایش هر کاری میکنید؟ باشد به او بدهید ولی معشوقتان باید خیلی سپاسگزار باشد.
خب ببخشید مثل اینکه خدا دارد برمیگردد باید سریع این میز را تخلیه کنیم و برویم. فقط یک چیز در گوشی به شما بگویم. خداوندگار عالم اختیار این همه مخلوق با عظمت و زیبایش را به معشوقش داده، و معشوقش کسی نیست جز شما: وَسَخَّرَ لَکُمْ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الْأَرْضِ جَمِیعًا مِنْهُ إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَاتٍ لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ سوره جاثیه آیه 13
و آنچه در آسمانها و زمین است تمام را مسخر شما گردانید و اینها همه از سوی اوست. در این کار نیز برای مردم با فکرت آیاتی (از قدرت الهی) کاملا پدیدار است.
و سوال آخر : آیا خداوند در اثبات عشقش به شما عمل درخوری انجام داده یا باز دنبال نشانه ای از عشق او به شما باید بود؟

ستاره نجفیان

رییس جمهور دولت سیزدهم بجای هر گونه آیه و روایت اعم از آیات مربوط به ظهور و توجه خداوند مومنین و عمل مخلصانه و فرمایشات ائمه معصومین  و عکس شهدای جنگ و انقلاب اعم از بروجردی و رجایی و باهنر  و سردار دلها و عکس امام شهدا و رهبری عظیم الشان و رهبران مقاومت اعم از عماد  مغنیه و سید حسن نصرالله  و ... باید یک تصویر بزرگ بر سر در ورودی ساختمان دولت خود نصب کند . آنهم تصویری کسی نیست جز شاه حسن روحانی، با آنهمه غرور و نخوت و تکبر و اسب تازی که در این هشت سال کرد و هر چیزی در کشور که در زیر سم اسب دولتش لگدکوب و منهدم شد.

این عکس بزرگترین آینه عبرت و مایه همت است، زیر آن هم باید بنویسند:

دریاب کنون که نعمتت هست بدست

کاین دولت و ملک میرود دست بدست

ستاره نجفیان

فقط اسمم رو بگو                                                   

مامان یک کوچولو صبر کن ، یک کاری باهات دارم. ببین چی میگم . میخوام بگم اگه من یک خواهر داشتم، خیلی خوب میشد. اون فقط یه ذره از من کوچکتر بود، اسمشو میذاشتم آسمان یا باران ...

تو به ما یه لواشک میدادی و ما با هم اونو نصف میکردیم، من قول میدم  تکه بزرگه رو میدادم به اون و اصلا باهاش دعوا نمیکردم. اصلا همه اش رو میدادم به اون . ما هر دو تامون موهامون بلند و مشکی بود و تو موهای منو که بزرگتر بودم میبافتی و موهای اونو گوش خرگوشی میبستی.  ما با هم همیشه دوست بودیم تا آخر دنیا. همه حرفامونو تو گوش هم میگفتیم. بزرگ که میشدیم با هم میرفتیم کلاس اسکیت. دست هم رو میگرفتیم و سر میخوردیم،  همه بهمون میگفتن چقدر شما دو تا شبیه همید! نکنه دوقلویید!

مامان نرو! نه صبر کن یه چیز دیگه میخوام بگم. مامان خوبم. ببین من اگه یه داداشی داشتم، اون تو دعوای من با بچه لوس همسایه از من دفاع میکرد و نمیذاشت اون موهای منو بکشه، فقط خودش گاهی منو یه کوچولو میزد ولی اشکال نداره چون دردم که نمیومد. ما سه تایی مسابقه دو میدادیم و داداشی برای اینکه ببره آخرش خودشو پرت میکرد روی زمین ولی نگران نباش، اون که چیزیش نمیشد، آخه ما دوتا مواظبش بودیم.

وقتی بزرگ میشد قدش از من و خواهرم بلندتر میشد و ما به شونه های پهنش از دو طرف آویزون میشدیم و تاب میخوردیم.

مامان مامان نرو خواهش میکنم نرو.

باشه مامان باشه اصلا من داداشی نمیخوام فقط یه خواهر . باشه مامان من اونو هم نمیخوام فقط فقط فقط بذار خودم بمونم. ...

مامان حالا که دیگه دارم از توی دلت میرم فقط بدون برای زندگیمون با تو و بابا و خواهر و برادرم برنامه های خوب داشتم. فقط بگو اگه منو بدنیا  میاوردی اسمم رو چی میذاشتی چون من برای این یکی تصمیمی نتونستم بگیرم . مامان بگو، آخه من باید به خدا بگم اسمم چیه و بچه کی بودم؟ حتی شاید ناراحت بشه که زود برگشتم. اونوقت من چی بهش بگم؟

مامان خداحافظ .

من دیگه دارم میرم ولی ازون بالا برای روزای پیری و تنهایی تو و بابا دعا میکنم. برای روزایی که دلتون میسوزه و آروم آروم گریه میکنین و میگین کاش منو از دنیاتون بیرون ننداخته بودین.

مامان دوستت دارم. خداحافظ.

                                                                                            دی 1399

ستاره نجفیان

به خودم که نگاه میکنم میبینم به رنگ تو درآمده ام، لباسهایم وسایل شخصی ام، اسباب و وسایل خانه ام، همه را تو به من داده ای، گفتی همه اینها را برای راحتی و زیبایی ساختی. زیبا ساختی تا لذت ببرم، آسان کردی تا راحت باشم.

من هم کتمان نمیکنم که خوشم آمد و استفاده کردم و لذت بردم اما... انگار چیزی را گم کرده ام، دلم آرام نمیگیرد، دلم قانع نمیشود. آنچه تو به من میدهی همه آن چیزی نیست که من میخواهم.

منوی تو برای من تمام شده است و همه انتخابهایم در این منو تکراری است و حتی دیگر لذت بخش هم نیست. خسته شدم. خسته شدم.

وقتی چیز بیشتری از تو میخواهم نداری و حتی نمیگذاری جای دیگری بروم، انگار من باید اسیر تو باشم، اسیری رام و مست در هتلی بسیار زیبا و دل انگیز در رویایی­ترین سواحل دنیا.

تو مرا در اینجا اسیر کرده ای و نمیگذاری ازین هتل پا را فراتر بگذارم و حتی نمیگذاری بفهمم تو این هتل را چگونه ساختی. تو میگویی همه جای دنیا را مثل این هتل مملو از شادی و لذت و آرامش کرده ای ولی من باور ندارم. من هر شب صدای انفجار و ضجه انسانهایی را از پشت دیوارهای بلند این هتل با اعماق جانم میشنوم. تلاشی که تو برای نابودی هر صدایی غیر از خودت میکنی شیرینی اینجا را به کام من تلخ کرده است.

میدانی؟ من دیگر اینجا را نمیخواهم ! حتی اگر تو اینجا را با ظلم نساخته باشی؛ چون تو حرف دیگری برای من نداری و لذتهایت تکراری و خسته کننده است.

تو مرا سرگردان کرده ای. حالا من دیگر خودم نیستم و حتی نمیدانم چه میخواهم. من با هر چیزی که تو برایم ساختی زندگی میکنم، هر چه تو در چشمانم زیبا جلوه دهی میپوشم و هر چه بخواهی میخورم و دیگر در ظاهر همان شده ام که تو میخواهی. من یک برده بیخطر شده ام که با لبخند بر لب در حال جان دادن و نزدیک شدن به پایان خود است. برده ای که توان انتخاب کردن ندارد و حتی قدرت فکر کردن به غیر از تو را ندارد. من حتی نمیدانم آیا نجات دهنده ای از دست تو هست؟ اما همه زنده ماندن من بسته به این باور است که ایمان داشته باشم روزی کسی مرا از چنگال تو رها خواهد کرد. دلم میخواهد نجات دهنده ام را صدا بزنم اما نمیدانم در کجا و به چه نامی.

آه مدرنیته مرا رها کن قبل ازین که نفسم به آخر برسد.

و تو ای شادی پایدار و فراگیر و آرامش قلب زخمی من . تو کجای آسمانهایی؟ دستم را بگیر و ازین باتلاق بیرون بکش که دیگر رمقی برایم نمانده است.

ستاره نجفیان

نمیدانم چرا ولی دلم برای سید ابراهیم رئیسی میسوزد. از طرفی ظاهر مظلومی دارد و از طرف دیگر  الان رئیس دولت ورشکسته قبلی شده است و وارث حجم دیوانه کننده ای از نابسامانیها و خرابکاریها شده است. البته او خودش میدانست با چه چیزی روبرو خواهد شد و با وجود این وارد میدان شد. میدانی مین گذاری شده که مینهایش فقط برای مردم و مسوولان دلسوز عمل میکند و برای مفتخوران وطنفروش منفجر نمیشود. میخورند و میبرند و به یغما میبرند و بعد زبان یاوه گوییشان هم دراز است. بهر حال چاره دیگری نبود نمیشد نشست و دید این جماعت وقیح و گرین کارتی ته مانده رمق این کشور را نیز از بین ببرند. حالا امروز رئیسی مانده در وسط این دریای پرتلاطم و طوفانی و به قول سعدی:

یا زر به هر دو دست کند خواجه در کنار

یا موج، روزی افکنَدَش مُرده بر کنار

ستاره نجفیان