خودکار ستاره دار

میزبان این صفحات خودکار من است

خودکار ستاره دار

میزبان این صفحات خودکار من است

وبلاگ شخصی من شما را با تراوشات خودکار من آشنا میسازد و این شمایید که تصمیم میگیرید در کنار او بمانید یا او را با افکارش تنها بگذارید.

آخرین نظرات

۱۲ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

 

 

 

 

 

«اصول ساده­ داستان کوتاه به زبان کودکان»

بر اساس کتاب «هنر داستان نویسی» ابراهیم یونسی

و «راهنمای داستان­ نویسی» جمال میرصادقی

 

 

 

 

تابستان 1399- ستاره نجفیان

 

 

 

 

 

می­خواهم داستان کوتاه بنویسم اما قبل از آن چند سوال دارم:

حتما بپرس من با کمال میل جواب می­دهم.

  • ·     تفاوت داستان کوتاه با قصه چیست؟

 قصه اتفاقها و حادثه­ها را توصیف و تعریف میکند، طرح خاصی ندارد ، اوج مشخصی ندارد و لازم نیست پیچیدگی و جذابیت در آن ایجاد شود.

    اما داستان:

1-            طرح مشخصی دارد.

2-            یک شخصیت اصلی دارد.

3-            این شخصیت در یک واقعه اصلی نشان داده می­شود.

4-            همه اجزای داستان به هم ربط دارد.

5-            نهایتا به نتیجه واحدی می­رسد.

6-            کوتاه بیان می­شود و زیاده­گویی ندارد.

بطور خلاصه این را به­یاد داشته باش : داستان کوتاه سه چیز دارد:

شخصیت اصلی،

گره یا بحران،

بازشدن گره یا اوج

  • ·     برای نوشتن داستان کوتاه چه کنم؟

   اول طرح آن را بنویس.

  • ·     طرح داستان چیست؟

مهم­ترین چیز برای داستان طرح آن است، طرح یعنی نقشه­ی کار، طرح داستان رشته­ای از وقایع بهم پیوسته است که به نتیجه­ی مشخصی می­رسد، این وقایع بحران یا گره نام دارند و به سمت بحران مهم یعنی اوج داستان پیش می­روند. در اوج داستان گره­ها باز می­شوند و داستان به نتیجه­ی مورد نظر می­رسد.

  • ·     چرا در داستانم بحران یا گره بگذارم؟

چون بحران باعث کشش و جذابیت می­شود، کسی به داستانی که گره­ای ندارد گوش نمی­دهد، یادت باشد داستان سریع باید به گره­اش برسد و ابتدای خیلی طولانی و کسل­کننده­ای نداشته باشد، تا جایی که حتی اولین جمله­ی داستان می­تواند گره و بحران داستان باشد. مثل این:

-من هیچ وقت نمی­توانم از درخت بالا بروم!

پیام این را گفت و با ناراحتی لگدی به درخت زد و رفت ...

  • ·     چطور طرح داستان بنویسم؟

شخصیتی را بساز، یک انسان ، حیوان یا یک شیء بی­جان ، مهم این است که چیزی باشد که خودت دوست داشته باشی در مورد آن بنویسی و بتوانی آن را در گره­های مختلفی قرار بدهی و عکس العمل­های آن را حدس بزنی،مثل یک دختربچه یا پسربچه همسن خودت، یک برگ درخت، یک پاچه­ی شلوار، یک تکه ابر در آسمان، یک موش کوچولو، یک فیل بزرگ،... باید دو سه روزی با او زندگی کنی تا بتوانی او را در یک موقعیت جذاب قرار دهی و برایش داستانی بنویسی، برای پیدا کردن گره مناسب هم می­توانی به اتفاقات اطرافت توجه کنی، به ضرب المثلها یا خاطرات بزرگترها یا موضوعات جالب کارتونها را میتوانی تغییر دهی و به شکل تازه و جذابی بنویسی.

  • ·     دو سه روز؟ خیلی زیاد است خسته میشوم!

نه زیاد نیست ، هر قدر زمان برای ساختن طرح خوب اختصاص بدهی زیاد نیست و ارزشش را دارد ، چون مهم­ترین کار داستان­نویسی نوشتن طرح آن است و اگر طرحت خوب نباشد داستانت خوب نمی­شود.

  • ·     چطور بفهمم طرحم خوب شده یا نه؟

طرح باید کشش و انتظار داشته باشد ، اگر این کشش و انتظار کم­کم زیاد شد و رشد کرد تا به اوج برسد طرحت خوب است ، اما اگر مثلا اولش جذاب بود و وسطش حوصله­ی شنونده را سر برد یا آخرش به نتیجه­ی دل­چسبی نرسید خوب نیست.

  • ·     چطور اوج طرحم دل­چسب باشد؟

اول اینکه اوج نباید با یک اتفاق تصادفی باشد ، فقط نویسنده­ی ناشی گره­های داستانش را بطور تصادفی باز می­کند .اوج باید منطقی و باورپذیر باشد و یک راه لذت بخش برای حل مشکل داستان باشد و دیگر اینکه اوج داستانت کوتاه باشد و بسیار مرتبط با داستانت باشد.

 

تمرین: برای نوشتن یک طرح خوب، کتاب­های داستانت را بخوان و طرح آنها را در دفترچه­ای بنویس. این کار تو را در نوشتن طرح داستان خودت ورزیده می­کند.

  • ·            وقتی طرحم را نوشتم آیا داستان من آماده است؟

نه آماده نیست ولی مهمترین کارش را انجام دادی.

  • ·            پس چطور آن را تبدیل به داستان کنم؟

بگذار برایت مثالی بزنم تا بهتر متوجه شوی:

طرح من را بخوان:

 

اسب و شتر

یک اسب و شتر کنار یک برکه زندگی می­کردند، اسب سفید و زیبا بود و به زیبایی خود مغرور بود و از زشتی هیکل شتر و مدل جویدنش و کوهان و زانوان پینه­بسته­اش بدش می­آمد و از او ایراد می­گرفت. یک روز دیگر طاقت نیاورد و بی­خبر از آنجا رفت ، از دره بالا آمد و به پشت کوه رسید و صحرای خشکی مقابل خودش دید، هر چه در صحرا رفت اثری از سبزی نیافت ، یک روز تمام بدون آب و علف راه رفت و شب روی شن­های داغ خوابید روز بعد دوباره گرسنه راه افتاد و تا ظهر دیگر دوام نیاورد و بیهوش شد، دوستش شتر از روی رد پای او به دنبالش راه افتاد و بعد از دو روز بالاخره اسب را پیدا کرد ، او را بر پشت خود سوار کرد و به کنار برکه رساند و آب به صورتش زد اسب به­هوش آمد و ازدیدن شتر خوشحال شد و برای اولین بار به او علاقه­مند شد و توانست زیبایی­های او را هم ببیند.

 

حالا داستانی را که برای این طرح می­نویسم را بخوان:

-       هی رفیق! دوباره که نشستی، نمی­تونی ایستاده استراحت کنی؟ وقتی اون زانوهای زمختت رو تا می­کنی یک جوریم میشه!

شتر می­خواست چیزی بگوید که ناگهان با صدای جیک­جیکی  متوجه دو پرنده­ی زیبا شد که لابلای شاخه­های درخت چنار لانه می­ساختند.

او فراموش کرد جواب اسب سفید را بدهد و غرق تماشای پرنده­ها شد.

اسب سفید صدایش را بلندتر کرد و گفت: اصلا از بس روی زمین نشستی این قدر بد هیکل شده­ای! به پاهای من نگاه کن! قوی و زیبا! این­طور نیست؟

شتر سرش را به علامت تائید تکان داد.

-       تازه اون قلمبه­ی روی کمرت! ببخشید اما واقعا مسخره است! زود باش بلند شو

تا با هم دور برکه بدویم ، شاید اون قلمبه صاف شد و تو هم کمی زیبا شدی!

شتر که همین چند لحظه پیش بود که روی زمین نشسته بود به زحمت دوباره بلند شد و سر پا ایستاد و شروع کرد به دویدن دور برکه.

اسب سفید خیلی با سرعت می­دوید و یال­های زیبایش به هر طرف ریخته می­شد و او را زیباتر می­کرد،او کم­کم سرعتش را زیادتر کرد و از شتر فاصله گرفت، شتر که هر چه سعی کرد نتوانست به اسب برسد ، نعره­ای زد و سر جایش ایستاد. صدای نعره­ی زشت شتر همه جا پیچید و اسب سفید را سر جایش میخ­کوب کرد، اسب با نارضایتی به سمت شتر برگشت و گفت: اوه، شتر عزیز! چه شده؟ چرا این صداها را درمی­آوری؟

شتر سرش را به زیر انداخت و آرام پیش درختان برگشت.

خورشید کم­کم داشت غروب می­کرد، اسب سفید و شتر مشغول خوردن شدند، اسب علف­های تازه میخورد ولی شتر هر چیزی که پیدا می­شد می­خورد ،هم علف هم خار و خاشاک. اسب که زیرچشمی به شتر نگاه می­کرد ناگهان شیهه­ی بلندی کشید و گفت: ممکنه موقع خوردن اون دهنت رو اینقدر کج و راست نکنی؟ خیلی بدقیافه میشی، اشتهام کور شد!

شتر سعی کرد دهانش را جمع کند و بهتر خار بجود ولی اسب راضی نشد و با یک پرش بلند چند متر از او دور شد و به پشت ایستاد. صدای پرندگان آرام از لای درختان شنیده می­شد، انگار با هم رازهایی می­گفتند، شتر گوش­هایش را تیز کرد تا بشنود اما چیزی نشنید و کم کم خوابش برد.

صبح روز بعد وقتی اولین شعاع آفتاب روی بلند کوهان شتر افتاد، شتر بیدار شد، پرنده­ها زودتر بیدار شده بودند و مشغول جنب و جوش بودند، شتر نگاهی به اطرافش کرد تا دوستش شتر را ببیند اما... اسب سفید نبود! شتر روی پا ایستاد و با دقت لابلای درختان را نگاه کرد ، اما آنجا هم نبود ، شتر شروع کرد به دویدن دور برکه و همه جا را گشت، اما اثری از اسب سفید در دره­ی سرسبزشان نبود! شتر با ناامیدی سر جای اولش برگشت و متوجه رد پای اسب روی زمین شد، رد پا نشان می­داد اسب از دره بالا رفته و به سمت صحرا رفته بود. شتر خیلی نگران شد،صحرا خیلی گرم و بدون آب و علف بود ، اسب  طاقت این صحرا را نداشت.

    اسب سفید خیلی خوش­حال بود که دیگر پیش شتر نبود،در صحرا با سرعت می­دوید، هرچه بیشتر پیش می­رفت شن­های صحرا نرم­تر و نرم­تر می­شدند، اسب ناگهان با خوشحالی خودش را انداخت وسط شن­ها و شروع کرد به قلت زدن و از ته دل خندید و فریاد زد: خیییییلی عالی شد که دیگه تو رو نمی بییییینم! کلافه شدم از بس زشتی دیدم، فقط حیف که دیگه آبی نیست و نمی­تونم یال­های قشنگم رو ببینم!

بعد نگاهی به پاهای خاکی خودش کرد و گفت: اوه نه! رنگ شتر شدم! این قابل تحمل نیست. 

و با سرعت شروع به دویدن کرد تا خاک­های تنش بریزد و دوباره به سفیدی برف شود.

اسب کم­کم گرمای خورشید را بیشتر روی کمرش حس می­کرد ولی هر طرف نگاه می­کرد اثری از درخت یا آبی نمی­دید. باز هم دوید تا جایی که می­توانست با سرعت، گرچه سرعتش کمتر از قبل شده  بود. کم­کم  تشنگی و گرسنگی بر او فشار آورد ، پاهایش در شن­ها فرو می­رفتند و داغی شن­ها را بیشتر حس می­کرد. اسب سفید که حالا دیگر خاکی رنگ شده بود ، دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود جز کمی آب و علف، کمی بعد… دیگر چشمانش جایی را ندید و روی زمین افتاد...

اسب دیگر نفهمید زمان چقدر و چطور گذشت، یک روز ، دو روز و شاید هم بیشتر...

ناگهان صورتش خنک شد خیلی خنک . اسب به­هوش آمد و چشمانش را باز کرد ، بوی علف تازه به مشام می­رسید،او کنار برکه­ی خودشان بود و شتر با لب­های گل و گشادش آب برکه را روی صورت او می­ریخت. اسب که جانی دوباره بدست آورده بود به آرامی ایستاد و همه جا را نگاه کرد، همه چیز آشنا بود ولی پررنگ­تر شده بود ، بله او کنار برکه­ی خودشان بود و انگار صحرای سوزان را تنها در خواب دیده بود. به شتر نگاه کرد ، ناگهان با تعجب فریاد زد:هی پسر! اون قلمبه کجا رفت؟ کمرت چطوری صاف شده؟ شتر با مهربانی خندید ولی چیزی نگفت. اسب متوجه صورت مهربان شتر شد و پرسید: چشمانت! چشمانت خیلی درشت و زیباست، چرا من تا حالا متوجه زیبایی چشمانت نشده بودم؟

شتر جواب داد: خوش­حالم که پیش من هستی دوست عزیزم.

دو پرنده شروع به آواز خواندن کردند و اسب سفید و شتر سرشان را به سمت آنها چرخاندند . اسب با تعجب گفت: مهمان­های کوچولو! آنها کی به اینجا آمدند؟ خیلی با نمکند. من دیگر هرگز نخواهم رفت.

شتر زانوانش را دوبار تا زد و گفت: پس آروم باش بذار من استراحت کنم. و چشمانش را بست و خوابید.

اسب تمام مدت ایستاده بود و با خوشحالی شتر را تماشا می­کرد.

 

حالا متوجه تفاوت طرح و داستان شدی؟

-       طرح داستان فقط نکات کلی داستان را دارد، انگار داری خیلی سریع داستان را تعریف می­کنی.

-       در طرح داستان هیچ گفتگویی نباید وارد شود.

-       در طرح هم همه چیز مشخص است اما بدون جزییات : شخصیت اصلی ، گره ها ، و اوج یا گره­گشایی.

-       طرح داستان کوتاه حداکثر 300 کلمه است یعنی تقریبا سه صفحه، اگر طرحی از این بیشتر باشد معلوم است پیچیده است و مناسب داستان کوتاه نیست.

-       داستان خیلی مفصل­تر از طرح آن است.

-       داستان باید با جذابیت باشد و بجای تعریف کردن سریع ماجرا از گفتگو و توصیفات زیبا وموقعیت­های هیجان­انگیز یا خنده­دار  استفاده کند.

-       داستان می­تواند به چند روش روایت شود اما طرح همیشه سوم شخص است.

  • ·     متوجه نکته­ی آخر نشدم ، روایت یعنی چه؟

روش بیان داستان را روایت داستان می­گویند که خودش چند روش دارد ، اما من روش­های معروفتر و پرکاربردتر را برایت می­گویم:

-       روش اول شخص : یعنی از زبان "من" یا "ما"

-       روش سوم شخص: یعنی در داستان شخصیت اصلی "او" است.

  • ·     ممکنه این دو روش را بیشتر توضیح دهید؟

طرح زیر را که من از اینترنت پیدا کرده­ام بخوان، من آن را برایت به هر دو روش روایت می­کنم خودت متوجه می­شوی:

دو برادر کشاورز با هم دعوایشان می­شود، برادر کوچک­تر بین زمین­هایشان کانالی بزرگی درست می­کند و داخل آن را پر از آب می­کند تا دیگر برادر بزرگترش نتواند به زمین او بیاید ، برادر بزرگتر هم برای تلافی نجاری می­آورد تا پشت کانال پرچین بلندی بسازد تا دیگر چشمشان هم به هم نیفتد، اما نجار به­جای ساختن پرچین(دیوار چوبی) روی کانال پلی می­سازد و دو برادر را با هم آشتی می­دهد.

    روش اول ، روایت اول شخص:

بی­صبرانه منتظر بازگشتن عماد هستم، می­خواهم او را درآغوش بکشم و از او عذرخواهی کنم، چون بعد از آن روز که بر سر محصولات زمینمان دعوایمان شد من خیلی ناراحت شدم، او مرا جلوی همسرم سرزنش کرده بود و گفته بود به خاطر کم­کاری من محصول زمین من کمتر از زمین او شده.

من هم برای این­که دیگر هیچ وقت او نتواند پیش من بیاید، بین زمین­هایمان کانال بزرگی کندم و داخل آن آب انداختم. امروز صبح او را در زمینش دیدم، نجاری آورده بود با چوب­های بسیار، کاری از او خواست و خودش رفت. نجار تا غروب یک­سره کار کرد و روی کانال من پلی ساخت، باورم نمی­شد عماد با این که از دست من خیلی ناراحت بود به نجار گفته بود پلی بسازد تا ما با هم آشتی کنیم!

مثل این­که آمد! صدای ماشین عماد می­آید، آره خودش است! برادر بزرگترم بالاخره آمد.

به سرعت از خانه بیرون دویدم، از روی پل گذشتم و او را در آغوش گرفتم: عماد مرا ببخش!

عماد با حیرت به پل و من و آقای نجار نگاه می­کرد، شاید انتظار نداشت پل به این سرعت ساخته شود، از او خواستم برای شام به خانه­­ام بیاید، او من­منی کرد و گفت: نه فؤاد، تو بیا و البته آقای نجار هم باید دعوت مرا برای شام بپذیرند.

آقای نجار که داشت وسائلش را جمع می­کرد که برود چشمکی زد و گفت: نه پسرم، من پل­های دیگری هم باید بسازم. و سوار ماشینش شد و رفت.

عماد همین­طور خیره خیره به نجار و رفتنش نگاه می­کرد، دستی به شانه­اش کشیدم و گفتم:چرا به او این­طوری نگاه می­کنی؟

عماد سر به­زیر انداخت و گفت: وقتی تو بین زمین­هایمان کانال کشیدی من خیلی عصبانی شدم و این نجار را آوردم و از او خواستم کنار کانال یک پرچین بلندی بسازد تا دیگر حتی نگاهم به تو و زمینت نیفتد، اما او به جای این کار که دشمنی بین من و تو را زیاد می­کرد بین من و تو پلی ساخت، الان من خیلی خوش­حالم که پیش تو هستم و این آشتی را مدیون آقای نجار خوش قلبم.

   

و حالا روش دوم یعنی روایت سوم­شخص (او راوی) :

فؤاد از صبح کنار پنجره نشسته و مشغول تماشای نجار بود. گه­گاه دستی روی پایش می­زد و سرش را به نشانه­ی افسوس تکان می­داد و زیر لب زمزمه می­کرد: عماد عزیزم مرا ببخش. کاش با تو دعوا نکرده بودم.

عماد به شهر رفته بود و احتمالا تا غروب بر­میگشت. نزدیکیهای غروب بود که نجار کارش تمام شد. او پل زیبایی روی کانال آب ساخته بود. فؤاد از جا پرید: صدای ماشین عماد است! آری او آمد.

فؤاد به سرعت از خانه بیرون رفت و دوان­دوان از پل بالا رفت و برادرش را در آغوش کشید: عماد عزیزم ، من شرمنده­ی تو هستم.

عماد با تعجب بسیار به برادر کوچکترش و پل روی کانال نگاه کرد ، بعد سرش را به طرف نجار چرخاند که با لبخند رضایتی دست­هایش را می­تکانید.

فؤاد دوباره گفت: برادر ،من چگونه  بزرگواری و گذشت تو را جبران بکنم؟ دلم می­خواهد همین الان به خانه­ی ما بیایی. عماد با دست­پاچگی گفت: البته که می­آیم اما دوست دارم آقای نجار هم با ما همراه شوند. نجار که آماده­ی رفتن شده بود با مهربانی گفت: نه پسرم، من باید بروم همسرم منتظر من است.

و سوار بر ماشینش شد و رفت.

عماد به سکوت عمیقی فرورفت و تا دوردست چشم از نجار برنمی­داشت، فؤاد دستی به شانه­اش زد و گفت: عماد! حواست کجاست؟چرا این طور خیره مانده­ای؟

عماد سرش را زیر انداخت و با خجالت گفت: راستش را بخواهی  بعد ازین که تو با من قهر کردی و بین زمین­هایمان کانال آب انداختی، من خیلی عصبانی شدم و خواستم تلافی کنم، این نجار را آوردم تا کنار کانال پرچین بلندی بسازد، تا حتی چشمم به تو و زمینت نیفتد! اما او به جای این کار بین من و تو پلی ساخت تا ما را با هم آشتی دهد و الان من آغوش برادر عزیزم را به نجار مهربان مدیونم.

 

 

حالا بخوبی متوجه تفاوت روایت اول شخص و سوم شخص شدی ، یک نکته را همیشه بیاد داشته باش : برای اینکه بفهمی روایت داستانی اول شخص است یا سوم شخص نباید به گفتگوهای آن داستان توجه کنی، بلکه بقیه متن داستان را بررسی کن.

 

  • ·     خیلی خوشحالم ، الان من می­توانم یک داستان کامل بنویسم!

بله عزیزم الان تو مهم­ترین نکات داستان نویسی را یاد گرفتی ولی فقط یک کار دیگر باقی مانده .

  • ·     باز هم کامل نیست؟ چه کار دیگری باقی مانده؟

همیشه آخرین کار داستان ­نویسی انتخاب اسم مناسب برای داستان است.

  • اسم گذاری؟

بله ، ساده­ترین اسم و البته بی­مزه­ترین اسم این است که اسم شخصیت اول داستانت را روی داستانت بگذاری.اما بهتر است به جای این انتخاب ، اسمی انتخاب کنی که:

          - تازه باشد.

         - فکر خواننده را برانگیزد.

         - موزون و خوش­آهنگ باشد، یعنی خواننده از تکرار آن خوشش بیاید.

         - به داستان مربوط باشد ولی طرح داستان را لو ندهد.

         - می­تواند یک کلمه، دو کلمه و یا یک جمله باشد.

مثلا برای داستان اسب و شتر می­توان یکی از اسم­های زیر را انتخاب کرد، تو ببین کدام را بیشتر می­پسندی؟

چشم­های زیبا

زیبایی در زشتی

تو را ندیده بودم

دوستی

من این­طور که تو می­بینی نیستم

 

 

 

 

 

 

 

ستاره نجفیان

پیری، موهبت یا مصیبت؟

آریوبرزن از اسب پیاده شد و پا بر روی سنگی در حاشیه رودخانه گذاشت، نفس عمیقی کشید و به آهستگی بر روی آب خم شد. باد شدیدی میوزید و گیسوانش را به صورتش میکوبید، افزون بر آن آب را نیز به تلاطم آورده بود، مرد جوان هرچه کوشید نتوانست صورتش را در آب ببیند و دریابد ریشهایش تا چه حد سفید شده است. دیشب همسرش با خوشحالی بسیار به او مژده داده بود که چند تار سفید بین ریش هایش درست روی چانه دیده میشود و او امروز سعی داشت تا خودش را با آن محاسن سفید شده در آب نظاره کند. نمیدانست چند سالش است اما چهره اش هنوز جوان میزد، در میان قوم حرفش خریداری نداشت و همواره به چشم جوانی خام و ناآزموده به او نگاه میشد. آریو برزن تشنه عزت و احترام و نفوذ کلام بود و اینها جز با گذر ایام بدست نمیامد، ایامی که برای سپری شدن میخرامیدند و به این آسانی رد نمیشدند. هر روزی که میخواست بگذرد باکنایه ای و نیشخندی از جوانی و خامی  داغی بر جگر اریو برزن برجا میگذاشت و او را سرخورده میکرد. قدرت عقل، بصیرت، عزت و احترام جز با پیری بدست نمیامد....

 

 

سالهای زیادی از چنین نگاهی بین اقوام نمیگذرد، نگاهی که در آن مردِ پیر، مظهر تعمق، اندیشه صواب، قدرت رای، عزتمندی و غرور بود. عصای بلند چوبی در کنار این اوصاف برایش زینتی محسوب میشد و به وقارش میافزود. ریش سپید و چروکهای صورتش او را در جایگاه رفیعش تثبیت میکرد، حرفش نافذ و نظرش مورد احترام و صدای او تنها صدای قوم بود. کسی از او انتظار مشورت نداشت مگر با همقطارانش، هیچ جوان و هیچ زنی چه جوان و چه حتی پیرزن با او هم ردیف نتوانست بود. اما...

ستاره نجفیان

 

یه شب یه دختری با یه کاسه شیر

اومد نشست کنار برادرش

اشکاشو پاک کرد و با لب لرزون

حرفایی زد که دنیا رو آتیش زد:

گریه نکن بلند داداش    بابا گفته آرومتر

 

دلم میخواد باز مامانو ببینم

دست منو بذاره توی دستاش

بابا میگه شاید تو خواب باز مامانو ببینی

حسین آخه خوابم نمیبره بدون مامان

گریه نکن بلند داداش    بابا گفته آروم تر

 

حسین بگو کو جانماز مامان

میخوام برم تو چادرش بخوابم

 هنوز بوی مامان میاد تو خونه

خوابم نمیبره بدون مامان

گریه نکن بلند داداش  بابا گفته آرومتر

 

 

 بابا یواشکی به من یه چیزی گفته

گفته که من باز مامانو میبینم

 یه شب توی بیداری  نه توی خواب

 تو میدونی کی  میرسم به اون شب؟

گریه نکن بلند داداش    بابا گفته آرومتر

 

 

بابا میگه یه شب مامان دوباره برمیگرده

گفته فقط من میتونم از دور اونو ببینم

مامان میاد بالای یک گودالی

 نمیتونم برم پیشش ولی اونو میبینم

حسین چی توی اون گوداله؟ تو میدونی؟

چرا مامان بخاطرش دوباره برمیگرده؟

گریه نکن بلند داداش    بابا گفته آرومتر

 

 

ستاره نجفیان

از زندگی­ ات چه میخواهی؟        بوسه                                  

 

نزدیک ظهر بود که عرفان به خانه رسید. مادرش در حالیکه کاسه­ ها را روی میز میچید گفت: به موقع رسیدی،  بنشین که آبگوشت حاضر است. بعد چشمکی زد و گفت: آبگوشت مخصوص با گوشت قربانی!

عرفان خم شد و دست مادرش را بوسید و گفت: فقط دو دقیقه . یک دوش دو دقیقه­ ای!

در همین لحظه تلفن همراهش به صدا درآمد: منم باید برم، آره منم باید برم ...

محسن پشت خط بود.

-سلام برادر! برای مراسم پس­ فردا شب تقریبا سه ملیون تومان کم داریم. شاید بهتر باشد بعضی برنامه­ ها را حذف کنیم. نظر تو چیست؟

-نه محسن جان، آنوقت جمعیت برای برنامه­ های بعدی ریزش میکند. ان شاء الله جور میشود، حضرت زهرا همیشه حواسشان به مهمانانشان هست. فعلا یا علی.    راستی مادرجان! بعد از ناهار باز باید بروم خانه هادی و تا آخر شب هم نمیآیم، احتمالا تا آخر، برنامه­ ما همین باشد. صبح تا ظهر باشگاه، بعدازظهر تا شب هم خانه­ هادی.

-تا آخر؟!

-منظورم تا روز امتحان است. تا آن روز تحمل کنید ان شاء الله مدال طلا را که آوردم، خستگی از تنتان بیرون میرود.

مادر با نگاه دلسوزانه­ ای گفت: خب حداقل فعلا باشگاه نرو.

ستاره نجفیان

سگوَری

اگر روزی در خیابان بوعلی قم با یک "سگوَر" مواجه شوید، چه میکنید؟ میپرسید سگوَر دیگر چیست؟ در جستجوی گوگل که آن را بنویسید، در قسمت نتیجه­ های مرتبط می­نویسد: بشر توله ­سگ، انسان سگ نما، سگهای انسانی. اگر نشنیده ­اید بدانید که تمدن غرب حدودا بیست سال است با این پدیده آشناست و در جهان 10000 سگوَر داریم، غالب این افراد مرد و هم­جنس باز هستند و یک رابطه دو نفره است که در آن یکی سگ میشود، ماسک پوزه­ دار تنگی بر صورت دارد و در راه رفتن و غذا خوردن و واق واق کردن همانند سگ عمل میکند، گاهی نیمه برهنه است و گاهی لباسی تنگ و براق همراه با قلاده و زنجیرهایی در بدن.

خب تحلیل شما چیست؟ چرا بشر به چنین جایی رسیده است؟ در اینکه چنین زیستنی انحطاط است و نه پیشرفت، به گمانم خود سگوَرها هم شک نداشته باشند.  نظرات در فضای مجازی حاکی از آنست که برخی اعتقاد دارند این کارها برای بیشتر دیده شدن و لایک گرفتن است. برخی نیز معتقدند این پدیده جاهلیت مدرن است که مقام انسانیت را از انسان گرفته و آن را تبدیل به موجودی بی­ هویت کرده. عده­ ای میگویند این نهایت آزادیست و بهتر از این است که بزور کسی را مسلمان کنی و به بهشت ببری و با اینکار باعث بشوی که دیگران با دین و دیندار موضع خصمانه بگیرند.

          برخی پزشکان معتقدند این رفتارها bdsm است، یعنی به طور ساده به رفتارهای سادیستی (دگرآزاری) و مازوخیستی (آزارخواهی) گفته میشود که طی آن، یک‌نفر با علایق سادیستی با یک‌نفر که علایق مازوخیستی دارد، قرار می‌گذارد که در طول رابطه، فرد سلطه‌گر سلطه‌پذیر را مورد تحقیر و آزار جسمی و روانی قرار دهد. این رابطه‌ای کاملاً توافقی بوده و هر دو طرف لذت می‌برند و راضی به این کارها هستند. (ویکیپدیا)

          روانشناسان برای تحلیل این رفتار میگویند: برای عده ای، تسلیم شدن یا درماندگی به منزله یک راه گریز درمانی است؛ گریز از استرس‌های زندگی، مسئولیت یا احساس گناه . برای عده‌ای دیگر، بودن تحت تسلط یک شخص قوی احتمالاً باعث ایجاد احساس امنیت و حفاظت می‌شود. از طرف دیگر، یک سادیست با داشتن قدرت و تسلط در نقش سرور یا با آزار دادن مازوخیست لذت می‌برد. از نظر آنها درک این موضوع سخت است و از نظر من بسیار هم آسان است!

          من نه روانشناسم و نه جامعه شناس ، اما از نگاه یک انسان که خود نیز نفس دارد و  تمایلات نفس را وجدان میکند و همچنین از نگاه یک مبلغ دین میخواهم به مساله نگاه کنم: مساله اصلی برای دیگرانی که نمیتوانند این رابطه را درک کنند، طرف سلطه پذیر در این رابطه است وگرنه بشر از ابتدای پیدایشش با انسانهای سلطه­ گر­ روبرو بوده است و میل به ظلم کردن و تسلط خشونت آمیز در بین همه ما شناخته شده و قبحش ریخته است. به نظر من این سلطه پذیری بر دو پایه اساسی بنا شده است، اول آزادی و دوم لذت طلبی. در مورد پایه اول باید بگویم خود، شامل دو خصیصه مهم است، و آن اینکه اولا: هر انسانی البته در چارچوب قانون و نظم اجتماعی آزاد است هرگونه که میپسندد زندگی کند و دوم اینکه:  انتخاب هر انسانی بسیار محترم است و کسی حق انتقاد و سرزنش مدل انتخابی او را ندارد. در غرب سالهاست این رفتار جای خودش را محکم کرده که "هر کس هر چه دوست دارد باارزش است"، آنها بارها و بارها به یکدیگر میگویند: "خودت باش!" و این تفکر در واقع به نفوس انسانی این مجال را داده است که از پنهانی ترین امیال خود پرده بردارد و از تحقیر جامعه نترسد. این باعث شده نفس به "ظهور" برسد که در نوع خود بسیار نیکوست، چرا که باعث شناخت نفس میشود. همین خصیصه دوم است که در جامعه ما وجود ندارد، وگرنه بین ما هم آزادی وجود دارد، آنهم گاهی بسیار فراتر از قانون، که نمونه بارز آن را در مساله حجاب مشاهده میکنید. در واقع در کشور ما این گونه رفتارها و رفتارهایی مثل همجنس بازی و شیطان پرستی به فرض که قانونی هم بشود، پررنگ نمیشود، زیرا بدنه جامعه نگاه تحقیرآمیزی به فاعلان این رفتارها دارد و به شخصیت انسانی آنها توهین میکند . و سگوری در غرب اگرچه ذاتا شاید توهین به شرافت انسانی است، اما در پرتو احترام به انتخاب انسان بوجود آمده است.

 خلاصه بگویم برداشتِ درگوشی من این است: بخش عمده ای از انسانها را آزاد آزاد که بگذاری میخواهند تسلیم شوند و بندگی کنند. این عین روح انسانیت است. اشتباه نکنید من از سگوری دفاع نمیکنم و ازین رفتارها همان قدر چندشم میشود که شما. اما من این بشرسگ­ها را از طرف مقابلشان نزدیکتر به اصل انسانی میبینم. این بشر را آزاد که گذاشتی و به او نگاه تحقیر آمیز نکردی، خودش پرستیدن را برگزید، حالا میگویید او خودش را تحقیر کرده! خوب پرستش یعنی همین، یعنی حقیر دیدن خود در برابر مولی و اطاعت مولی. اشکال این رابطه در رفتارهای حقارت آمیزش نیست، اشکال این است که این بشرِ انتخابگر، اگرچه بندگی را انتخاب کرده اما بالاتر از آن، "خدای" خود را هم خود میخواهد انتخاب کند و در این رابطه به شکل بسیار فاحشی خدای خود را اشتباه انتخاب کرده و همین باعث زشتی اعمال او شده است.

هنر من  باید این باشد که بتوانم چنان خدای زیبا و دوست داشتنی را اولا با همه وجود بپرستم و ثانیا بتوانم ارائه دهم، که او دست از خدایش بردارد و بنده خدای رحمان شود. آنگاه شک ندارم که در بندگی خداوند سبحان گوی سبقت را از بسیاری از دینداران چون من میرباید، چرا که او لذت آزادی و طعم ناب و خالص بندگی را با گوشت و پوستش چشیده است.

 

 

                  

 

 

ستاره نجفیان

صد سال بدون نام    خنده                                                                                       

در آن شلوغی دفتر هنرستان آنهم دقیقا سر ساعت هشت صبح، مردی با کت و شلوار سبز یشمی بسختی چسبیده به میز وسط دفتر ایستاده بود و مدام مجبور بود برای رفت و آمد دیگران جابجا شود، سر و صدای پسرها هم یک لحظه قطع نمیشد. یکباره آقای مدیر متوجه آن مرد شد، عینکش را جابجا کرد و پرسید: ببخشید شما؟

مرد دستی بر سینه گذاشت و گفت: نخعی هستم.

همان موقع ناظم هنرستان دستپاچه وارد دفتر شد و  روی میز بزرگی خم شد و تا توانست خودش را کشید و رساند به کشوی آن طرف میز تا چیزی بردارد. مدیر دستی سر شانه ناظم زد و گفت: آقای رحمتی! ایشان آقای نخعی هستند، پدر نخعی.

آقای عبدالعظیمی، استاد خراطی،  با شنیدن «نخعی» سر برگرداند و گفت: چه سعادتی جناب نخعی! من میخواستم حتما به شما بگویم که نخعی در خراطی استعداد خوبی دارد، او در این حرفه و همچنین حرفه نجاری پیشرفت میکند.

آقای ناظم به لحنی که معلوم بود میخواهد او را ساکت کند گفت: آن نخعی دوره اول نه، بلکه آن نخعی دوره سوم که دیروز با لگد شیشه کارگاه ریخته­ گری را شکسته است.

آقای نخعی دستی به یقه کتش کشید و با خجالت گفت: خب من پدر هر دو هستم...

 

تقریبا صد سال است که نام خانوادگی برای ما ایرانیها اجباری شده. نام خانوادگی نسب ما را تعیین میکند و معلوم میکند ما به کجا تعلق داریم. قبل از آن با القابی که به نام کوچک هر کس میچسبید شناخته می­شدیم.

این فعلا بماند،   روانشناسان می­گویند شخصیت اصلی انسان در پنج سال اول زندگی او شکل میگیرد، در این پنج سال او سعی دارد دو چیز را بشناسد: خودش را و محیط اطرافش را.

حالا او در مهمترین دوره زندگی اش چه میفهمد؟ او میفهمد پرنیان است یا هادی یا سمیه یا امیرمحمد یا مریم یا فرهاد و... او در این سالها با این نام شدیدا مانوس میشود.

ستاره نجفیان

یوسف و دزدی کردنش                                      

فقط برای 15 دقیقه تصور کنید قافله­ ای که یوسف علیه­ السلام را از چاه درآوردند و بعنوان برده فروختند،  به عزیز مصر نفروختند، بلکه به نعلبندی اهل حبشه فروختند و او یوسف را با خود به حبشه برد. یوسف هم با رنج فراوان بعد از سیزده سال کار زیر دست ارباب نعلبندش، توانست بهای خودش را بپردازد و آزاد شود و اکنون به کنعان برگشته. حالا بادقت  این دو روایت از این داستان را بخوانید:

بز پایش را به ظرف شیر زد، اما راحیل پاهایش را محکم دور سطل گذاشته و او را میدوشد. این بز بازیگوش هیچ وقت نمیتواند شیر گرم و تازه شمعون را بریزد.

تق تق تق!

صدای در راحیل را از جا می­پراند.

شمعون روی تخت عریض کنار حیاط نیمخیز میشود: کیستی؟

جوابی نمیآید، دوباره در کوبیده میشود ،این بارکمی آرامتر، ولی یک ضربه بیشتر: تق تق تق تق

یهودا با اشاره شمعون نزدیک در میرود و با صدای بلند میپرسد: کیستی؟

اما کوبنده در خیال پاسخگویی ندارد.

زبولون سرآسیمه با خنجرش از دالان خانه بیرون می­آید و به سمت در میشتابد: کیست که جرأت کرده ما را بسخره بگیرد و جواب پسران اسرائیل بزرگ را ندهد؟!!!!

رئوبین پشت سر زبولون میدود تا مواظب باشد او با خنجرش به کسی آسیبی نرساند. همه پشت در جمع شده­اند و منتظرند که آیا بار دیگر کوبیده می شود یا نه؟

این بار آرامتر :تق تق    

ستاره نجفیان

 

خندهخنده

چهار رنگ اصلی من

نزدیک غروب بود شاید هم خورشید غروب کرده بود، داشتم بادمجان سرخ میکردم، زیرچشمی دخترم را دیدم که با یک دفتر نقاشی پشت میز ناهار نشسته بود و با مدادی که نفهمیدم چه رنگیست داشت به سرش میزد: تق تق تق.

پرسیدم: کسی جواب نمیدهد؟

با تعجب نگاهم کرد و گفت: چه جوابی؟

گردنم را کج کردنم و گفتم: چه سوالی؟

مدادش را گوشه دهانش گذاشت و پرسید: مامان، سبز رنگ اصلی است یا آبی؟

چند لحظه خیره ماندم، جوابی نداشتم که بدهم. رنگ اصلی؟! سبز یا آبی؟!    بالاخره گفتم: به همان در بزن، اینجا کسی نبود.

با بی­حوصلگی گفت: مامان تو رو خدا جوابم رو بده!

زیر بادمجانها را کم کردم و آمدم روبرویش نشستم، دستی روی موهای بلندش کشیدم و گفتم: من نه رنگ اصلی میشناسم نه تقلبی. رنگ رنگ است دیگر. این حرفها کدام است؟

فریماه لبهایش را مثل اردک جلو کشید و گفت: مگه شما مدرسه نرفته­ ای؟

مدادش را گرفتم و روی دفترش بزرگ نوشتم: چراااا . آنهم مدرسه دهه شصتی!

بعد دوباره مداد را گوشه دهانش گذاشتم و ادامه دادم: آن موقع که ما مدرسه میرفتیم رنگها دسته­ بندی دیگری داشتند.

با کنجکاوی وسط حرفم پرید و گفت: چه جور دسته بندیی؟ رنگهای زمان شما بیشتر بود یا الان؟

روی صندلی­ ام کمی جابجا شدم و گفتم: بیشتر که نبود ولی گمان میکنم کمتر هم نبود. ما دو دسته رنگ داشتیم: رنگهای خجالت آور و رنگهای سنگین.

فریماه اخمهایش را در هم کشید و بلند گفت: چرا این قدر شوخی میکنی مامان؟

گفتم: نه دخترم. اصلا شوخی نیست. رنگها در کودکی ما دقیقا به همین دو دسته تقسیم میشدند، بسیار هم جدی و سختگیرانه.

کمی آرامتر شد و گفت: خب پس لطفا رنگهای خجالت­ آور را نام ببرید!

ابروهایم را بالا بردم و گفتم: من رنگهای سنگین را نام میبرم، تو خودت خجالت­ آورها را بفهم.

چشمانش را گشاد کرد و گفت: یعنی از بردن نام آنها هم خجالت میکشی؟

خندیدم و ادامه دادم: مشکی، طوسی، قهوه­ای، سرمه­ای. این چهار رنگ سنگین هستند بقیه از دم خجالت­ آور!

بهت زده نگاهم میکرد. از جا بلند شدم تا بادمجانها را برگردانم، دستش را دراز کرد و گفت: خواهش میکنم نرو مامان. این ها که گفتی واقعی بود؟

گفتم: البته، حتی هنوز هم بخشنامه تاریخی آن به امضاء میرحسین موسوی موجود است. ما حتی حق نداشتیم جورابی خارج ازین رنگها بپوشیم. از سر تا پا و همچنین کیف و کفشمان هم در همین 4 رنگ خلاصه میشد، هیچ وقت یادم نمیرود کفش ملی صورتی رنگی بنام کفش کوه­دشت خریده بودم و عاشقش بودم . دو سه روز مرا به جرم پوشیدن کفش صورتی پشت در کلاس نگه داشتند تا بالاخره مادرم کفشها را برد و رنگ مشکی زد. اما چون زیررنگ صورتی داشت به سورمه ­ای میزد. مدام هم رنگ جلوی کفش میرفت و باز مجبور بودیم ببریم بدهیم سیاهش کنند. ظاهر افتضاحی پیدا کرده بود ولی چاره ­ای نبود.

فریماه با دلسوزی نگاهم کرد و با صدای خیلی آرام گفت: پس چقدر مدرسه شما زشت بوده. عکسهای دسته جمعیتان چه بیروح!

بادمجانها را برگرداندم و دوباره روی صندلی­ام برگشتم و با خوشحالی گفتم: فریماه جان میخواهی برایت خاطره­ ای تعریف کنم تا حسابی بخندی؟

ستاره نجفیان

 پاییز و ماه آخرش

روز تولدم را دوست ندارم، نه اینکه از زنده بودنم و بدنیا آمدن پشیمان شده باشم، هرگز!

روز تولدم سختم میشود. هم از آنها که تبریک میگویند سختم میشود و معذب میشوم و هم از آنها که نمیگویند چون ده جور فکر برایم دست و پا میشود . بچه هایم از همه بدتر، میخواهند برایم سنگ تمام بگذارند ومن نه حوصله دارم، نه پول این جور خرجها و نه وقت آماده کردن و تدارکات جشن هر چند کوچک. جشنی که مثلا به افتخار من است ولی همه برنامه ریزی و خرید و اجرای آن با خودم است و همه را به حکم وظیفه مثل یک سرباز انجام میدهم و نهایتا خسته و عصبی فقط منتظر تمام شدنش هستم.

روز تولدم را دوست ندارم، اگر همسرم درین روز هدیه گرانقیمتی به من دهد سختم میشود، دلم نمیخواهد این قدر هزینه کند، او بدون این هدیه ها هم عشقش را به من بارها و بارها ثابت کرده است. اگر هدیه ای ارزان و به قول خودش ناقابل بدهد باز سختم میشود، چون شرمنده میشود و من دوست ندارم او را شرمنده ببینم.

دوست دارم 15 آذر هر سال بی سر و صدا بیاید و برود و کسی یاد من نکند. چون سختم میشود.

ولی... ولی ته ته قلبم را که نگاه میکنم، دوست ندارم این روز اصلا نباشد و از تقویم حذف شود، آخر در این روز فقط و فقط تبریک یک نفر شادم میکند . بیشتر سالها شبِ پانزدهم تماس میگیرد، چون معتقد است شبِ تولد باید تبریک گفت. وقتی تماس میگیرد به محض وصل شدن تصویرش دست میزند و برایم تولد تولد میخواند. گاهی کمی هم میرقصد. لباس زیبا و مرتبی هم پوشیده و آرایش ملیحی دارد.

نه نه حرفم را پس میگیرم فقط به خاطر او روز تولدم را دوست دارم. چون «او» این روز را  با تماس تصویری به من تبریک میگوید و تبریکش مرا هر سال متولد میکند.

چشمانش برق میزند و بیش از هر تماس دیگری اشتیاق بدیدنم دارد.  در نگاهش میبینم که ثمره­اش را برانداز میکند. خنده اش محو نمیشود و از همین میفهمم که با همه اختلاف نظرها که با هم داریم به من افتخار میکند.

هر سال 15 آذر لحظه متولد شدنم را مرور میکند و تاکید میکند که من 6 صبح بدنیا آمده ام، بعد  دو سه جمله شوخی میکند و مرا نوزاد میپندارد. این رفتارش گرچه ظاهر شوخی دارد ولی من که خودم هم مادر هستم، میدانم همیشه در سالگرد تولد هر فرزندی تمام روند تولد فرزند درست مثل یک فیلم باکیفیت جلوی چشم مادر نمایش داده میشود. فقط مادر است که حتی بیش از خودِ آدم، بودنش را حس کرده و دیده. فقط مادر است که رنج بی انتها برای فرزندش کشیده و همچنان تا آخر عمر نگرانش است و رنج میکشد، حالا او هر سال به این لحظه که میرسد، خود را ارزیابی میکند و ماحصل عمرش را از لحظه ورود تا همین لحظه مینگرد.

عشقی که به بودنم اظهار میکند و خرسندیی که از بودنم دارد نهایت ندارد، برای همین تولدم را دوست دارم. چون کسی هست که به من با خلوص زیاد ثابت میکند:« هستم» و بودنم باارزش است. هیچ کس به اندازه او اخلاص ندارد. کاش کنارم بود و کف پایش را میبوسیدم.

 

ستاره نجفیان

چطوری ایرانی؟

دانشمندی دیگر ترور شد. آمریکاییها او را بهتر میشناختند، اسمش را گذاشته بودند: « صندوقچه اسرار» برنامه هسته ­ای.

نتانیاهو به او گفته بود: مغز متفکر برنامه هسته­ ای .

 او در فهرست تحریم شورای امنیت بود.

نامردی و زبونی در ذات دشمن ماست، ازو انتظاری بیش ازین نیست، بار اولش هم نیست. مهم این است که «ما کجا بایستیم.»

خبر ترور هموطنت چقدر برایت مهم بود ایرانی؟

آنها که ازین خبر سوختند و خشمشان بر دشمنشان بیشتر شد و عزم همت و پیشرفت و مبارزه در آنها قویتر شد، که هیچ! طوبی لهم و حسن مآب.

اما آنها که بخاطر کینه از سپاه زیرلب خندیدند، یا گفتند «حالا مگر که بود؟»، یا گفتند «مگر خود اینها دنبال شهادت نیستند!؟» یا بی­تفاوت گذشتند، روی سخنم با آنهاست . دقایقی تفکر کنید: میتوانید تصور کنید تیمی از کشورتان برود مثلا در آمریکا و یک دانشمند آمریکایی را، درست مقابل دانشگاه آکسفورد به رگبار ببندد و او را، در حالیکه مثلا برگه­ های امتحانی دانشجویانش در دستش بوده، غرق به خون بر زمین اندازد .

 او را تصور کن در میان خون و کاغذ، مظلومانه بیدون آنکه جنگی کرده باشد، تصور کن امروز تولد دخترش هم بوده و او برایش یک ساعت کوکی خرسی شکل خریده بوده و الان آن هم چند متر آنطرفتر افتاده و  دارد زنگ میزند!

واقعا ازین تصاویر چه حسی به شما دست میدهد؟ عمق وجودت بر مظلومیت این استاد و این پدر نمیسوزد؟ از کشورت که چنین تراژدی غم انگیزی رقم زده، متنفر نمیشوی؟ تا صبح بر مظلومیت آن استاد نمی­گریی؟ تا مدتها شمع بدست ، عذرخواه از آمریکا و برائت­جو از وطنت، پشت در سفارت سوئیس سر پایین نمی­اندازی؟

اگر جوابت منفیست، بدان انسانیت از وجودت رخت بربسته که از کشتن بیگناهان، خصوصا فرهیختگانی که برای خوب زیستن عمری زحمت کشیده­ اند، حسی در تو بوجود نمی­آید. اما اگر جوابت مثبت است، پس بیا و مظلومیت کشورت را ببین، بیا و ببین باز آنها با نامردی آمدند و بدون جنگی یکی از بزرگان ما را کشتند، در کمال وقاحت و بی­شرمی.  این کشور تو نیست که دست به ترور در خاک کشوری دیگر زده، این دست جنایتکار صهیونیزم است که به خون هموطن تو آغشته شده، آنهم در عمق خاک کشورت. پس بیا و دست دوستی از گردن تمدن خونخوار غرب بردار و چهره واقعی­ اش را ببین و از او دفاع نکن، بر چهره پلیدش خدو بینداز و روی از او برگردان، بیا با کینه­ ای مقدس قدم در جبهه مبارزه با این تمدن ظالم بگذار، جبهه­ ای که زنده و کشته­ ات در آن رستگار است و هرگز پشیمان نخواهی شد.

ستاره نجفیان-7/9/1399 روزی که دانشمند هسته­ ای محسن فخری زاده بشهادت رسید

ستاره نجفیان