خودکار ستاره دار

میزبان این صفحات خودکار من است

خودکار ستاره دار

میزبان این صفحات خودکار من است

وبلاگ شخصی من شما را با تراوشات خودکار من آشنا میسازد و این شمایید که تصمیم میگیرید در کنار او بمانید یا او را با افکارش تنها بگذارید.

آخرین نظرات

تن نازک درختی میانسال که علی رغم گذر سالیان ستبر نشده و همچنان در برابر گزند طبیعت آسیب پذیر است. حشراتی که در پی سوراخ کردن و لانه ساختنند، گرمای سوزان آفتاب ولو در بهار و پاییز، باد رقصان و پیچان که بیرحمانه می‌پیچد و می‌پیچاند، بارانهای شلاقی و تیز، این درخت تا کی تاب بیاورد؟ زمان کمر بسته قبل از بالغ کردنش بشکندش؟ آه که اگر بشکند هیزم چشم گیری هم نخواهد شد. چه دردناک است خسران پیاپی، کاش زمان بایستد و بگذارد تن رنجور این درخت که تاب راست ایستادن هم ندارد اندکی ستبر شود. آه آیا زمان رحم خواهد کرد؟

ستاره نجفیان

در جایی بسیار نرم و راحت و خوشبو خوابیده و از بیرون خبر ندارد، گرسنه که می‌شود سری می‌چرخاند و از بالشتش یک گاز می‌گیرد و خوشمزه و آبدار آنرا می‌خورد، کرم هلو را می‌گویم! حتی برای قضای حاجت هم از جا تکان نمی‌خورد و همان جا...

اما چقدر هلو را بدمنظره کرده و هر کس آنرا باز کند چندش می‌شود. واکنش او از دو حال خارج نیست یا هلو را با کرمش به دوردست پرتاب می‌کند و یا با پشت چاقو حساب کرم را می‌رسد. بعضی ها هم همین طورند:

همین قدر غرق در نعمت،

همین قدر مفت‌خور و راحت طلب،

همین قدر بیخبر از بیرون،

همین قدر چندش آور و لزج!

 اینها را یا باید از مملکت پرت کرد بیرون و یا از قید این حیات کرمی شکل رهاند.

ستاره نجفیان

پردردسرترین و پرزحمت ترین شغل دنیا بیکاری است. آدم بیکار در یک خاندان محل مراجعه همه است. هرکس، از دوست و فامیل، به محض این که بفهمند بیکاری، طمع میکنند به زور هم که شده دردی در خود بیابند که تو درمان آن باشی و تو باید چه سخت و دقیق، برنامه بریزی و امور همه را سر وقت خواسته شده سامان دهی و مدام هم بشنوی: «خوش به حالت که وقتت آزاد است». جمله ای که چیزی را درون تو میفشرد. بیکاری شغل پردردسری است و تا از شر آن به کاری ولو بیجیره و مواجب پناه نبری، فراغت نخواهی یافت.

ستاره نجفیان

بعد از کلی چانه زدن و کل کل کردن با دربان، بالاخره درِ بوستان به رویمان باز شد، کلا شش نفر و نصفی بودیم، هیجان زده از این پیروزی غرورآفرین به هر طرف باغ کج و کوله می‌شدیم. باید از همه جا کیف می‌کردیم و خوب استفاده می‌کردیم. البته برای پهن شدن از در فاصله گرفتیم تا بیرون کردنمان به این سادگیها نباشد، قول داده بودیم زود برگردیم، اما این روزها که به قولش وفا می‌کند؟ حصیرمان اندازه آلاچیق سیمانی شد.

از چپ، منصوره نشست، با آن چشمهای پف کرده که معلوم بود دیشب خیلی خوابیده باشد چهار ساعت خوابیده. با نگاهش به من فحش می‌داد که چرا ساعت هفت صبح او را از زیر پتو درآورده‌ام. وضع آن نیم‌وجبی‌اش هم بهتر از خودش نبود، گردنش را کج گرفته بود و نگاهش به یک جا خیره می‌ماند، با این حال، تا سرسره‌ها را دید، دوید و آویزان آنها شد. نفر بعدی، فائزه بود، با آن لباسهای مرتب مشکی که داد می‌زد استاد جامعه الزهراست. از آن استادهای پرانرژی که یک ریز حرف می‌زنند و ایده می‌دهند و شاگردانشان را وادار به درس خواندن می‌کنند، به نظر نمی‌رسید استاد سخت گیری باشد، اما شل و ول هم نبود. کیسه‌ای دستش بود که نان مچاله شده‌ای در آن بود، البته حجم کیسه بیشتر از نان می‌نمود و باید منتظر می‌نشستیم تا کم‌کم کیسه باز شود و نانها بیرون بیایند، تا ببینیم زیرش چیز دیگری هست یا نه؟

فاطمه هم کنار دستش نشست، درست روبروی من، با آن نفس نفس زدنهای همیشگی، حق هم دارد، شبانه روزی 23 ساعت دارد می‌دود، آن یک ساعت دیگر را هم دارد بند کفشش را سفت می‌کند. امروز هم لابد کارش از دو ساعت پیش شروع شده بود و تا الان کلی برنامه ردیف کرده بود. نان بربری تازه و مربا هم آورده بود، با آن سر و وضع به قول منصوره استاد دانشگاهی‌اش. از همان توی کوچه هم، سر دست، ظرف خامه‌ای را هی کج و راست می‌کرد که نریزد، آخرش هم وقتی آن را وسط حصیر گذاشت، نصفش توی درش ریخته بود.

دخترش زهرا هم کنارش نشست و مثل یک منشی کار بلد مراقب یک کیف بود و مادرش  گاهی با اشاره از او می‌خواست چیزی از آن بیرون بیاورد. چشم در چشم که می‌شدی تمام دندان می‌خندید و سیم دندانهایش پیدا می‌شد و آدم دلش می‌خواست دست دراز کند و سیمها را بکند و این دختر معصوم را از آنها نجات دهد.

فاطمه‌ی دوم هم چسبید به زهرا. دقیقا دست راست من که با من دایره کامل می‌شد. حرف زدن را از قبل از ورود به بوستان شروع کرده بود و معلوم بود فکش را گرم کرده، وگرنه سر صبح آنهم صبحانه نخورده نمی‌شود اینقدر حرف زد. مثل بوق آزاد تلفن بدون انقطاع حرف می‌زد و گه‌گاهی تکه‌ای می‌پراند که جمع را می‌خنداند و صدای خنده‌ی زهرا که همسنش بود از همه بلندتر بود.

(تقلیدی از سبک زنده یاد جلال آل احمد)

ستاره نجفیان

دنیایی پهناور، بکر و زیبا را تصور کن، زمین با همه ثروت و عظمتش، تنها برای دو برادر! دو پسر از یک پیغامبر. هابیل و قابیل آدم.

عجب دنیای هوس‌انگیزی داشته‌اند. به دور از این همه زشتی و پلشتی و خرابی و نابسامانی امروز زندگی بشری.

این خانواده کوچک هم بر پهنه زمین مُلک بلامنازعی داشته‌اند و هم به واسطه پدرشان دستی بر آسمان. حتی تصورش هم هیجان‌انگیز است. اما اکنون این دو برادر، در یک رقابتی آسمانی، باید برای خدای خود هدیه بیاورند. شرط این هدیه تقوی است. هر دو تلاش بسیار می‌کنند و پس از چندی هر یک هدیه‌ای را تقدیم پروردگار می‌کنند. پروردگار هدیه هابیل را می‌پذیرد و هدیه قابیل را نه! قابیل برمی‌آشوبد، برآشفتنی چنان عظیم که کمر به قتل برادرش می‌بندد و او را از پای درمی‌آورد.

حالا زمین می‌ماند و قابیل و پیکر بیجان برادرش. قابیل می‌شود اولین قاتل روی زمین، اولین خونریز، اولین مجرم. تو چه حسی نسبت به این مجرم داری؟ تنفر؟ بیزاری؟ تعجب؟...

من حسم را بگویم؟ امانم می‌دهی؟

من از عمق جان تمنا دارم که ای کاش قابیل بودم! تمنایی جگرسوز!  نه که بخواهم هابیل زمانه‌ام را بکشم، نه که بخواهم شهره جنایت بشوم، نه! هرگز! بلکه میخواهم رد یا قبول پروردگارم برایم تا این حد مهم باشد. اهمیتی آنقدر زیاد که دیگر مهم نباشد همه نسل بشر از من به بدی یاد کنند. اما حالا، من کجا ایستاده‌ام؟خدایم مرا می‌پذیرد یا نه؟ البته که نه! چون من هم شرط تقوی را ندارم، اما برای من دیگر مهم نیست. رضای خدا در زندگی من اصلا اهمیتی ندارد، هر چه هست رضای من از دنیاست و بس! تازه خوشمزه آنجاست که وقتی سالی یک بار حس ایمان سراپایم را میگیرد، بر سر خدا منت گذاشته و می‌گویم: خدایا من از تو راضی هستم! ...

 

پروردگارا این چنین بودنی را از من بگیر و من را چنان کن که تو راضی باشی.

به جانم آتشی افکن که چون در را همی بندی

شرر بر عالم اندازم که بابم بازبگشایی

ستاره نجفیان

یک چای بسیار شیرین و البته سرد و کره، عسل، مربا و پنیر را روی میز میگذارم و دختر کوچکم را دعوت به صبحانه میکنم، او با موهایی ژولیده و صورتی خوابالوده اما با اشتیاق روی صندلی میپرد و قبل از هر چیز چای را برمیدارد. همینطور که جرعه جرعه مشغول نوشیدن است از او میخواهم صبحانه­اش را انتخاب کند و او تقریبا هر روز عسل و کره را برمیگزیند. لقمه اول و دوم و گاهی سوم را که میخورد باز دلش هوس چای میکند، اما این بار به محض نوشیدن فریاد میزند این دیگر شیرین نیست! من فقط چای شیرین میخورم، این دیگر تلخ شده است. من هم همان شعبده بازی هر روز را تکرار میکنم: به او میگویم من اکنون جادو میکنم و وردی میخوانم تا چای دوباره شیرین شود، فقط شرطش این است که تو هم لقمه­ای پنیر بخوری! بعد همینطور که لقمه پنیر را در دهان کوچکش میگذارم، به لیوان چای اشاره میکنم و میگویم: زودباش زودباش شیرین شو!

آنگاه دخترم آنرا امتحان میکند و با خوشحالی فریاد میزند: شیرین شد! شیرین شد!

او گمان میکند مادرش قدرت ماورایی دارد و به نیروی جادوگری من باور دارد اما در حقیقت همه چیز در درون خودش اتفاق میفتد.

اگر از مخاطبم بترسم و نخواهم بگویم همه چیز در دنیای ما همینطور است، حداقل میگویم اکثر موارد در زندگی ما همین است. اکثر چیزها از درون نفس ما نشات میگیرد و موثِر و موثَر خودمانیم، اما توجه نداریم و فقط نگاهمان به محرکهای بیرونیست. قدرت تاثیرگذاری و اثرپذیری در نفس عظیم ماست و از درون ماست که بیرون ساخته شده و تغییر میکند، اما ما خود را موجودی منفعل میدانیم و همواره در موضع عکس العملیم. تغییر این نگاه به زندگی در این حیات زمینی به دشواریِ مردن است و البته اگر نتوانیم در زندگی این تغییر را ایجاد کنیم که غالبا نمیتوانیم، مرگ خودش بالاجبار نگاهمان را تصحیح میکند و به محض مردن از این خواب دروغین بیدار شده و به جایگاه عظیم نفسمان پی خواهیم برد.

 

ستاره نجفیان

تاریخ انقلاب اسلامی میگوید دو دسته از مردم با امام خمینی همراه شدند، یکی تجار و بازاریان بودند و دیگری روستاییان، مخصوصا آن روستاییانی که از شدت بدی شرایط اقتصادی حاشیه نشین شهرها شده بودند و در حلبی آبادها زندگی میکردند. دسته اول یعنی تجار با قوانین گمرکی کمر تجارت و کسب و کارش شکسته بود و دسته دوم یعنی روستاییان با اصلاحات ارضی رمقش گرفته شده بود و به امید یافتن تکه نانی به شهرها آمده بود.

این دو دسته فارغ از سر و صدای احزاب به دعوت امام لبیک میگفتند و بار اصلی مبارزات و حضور در صحنه اعتراضات را بدوش میکشیدند.

گاهی به این دو دسته فکر میکنم، آیا اینان برای اقتصاد بهتر همراه انقلاب شدند یا برای برپایی اسلامی که پدر و پسر پهلوی رمقی برایش باقی نگذاشته بودند؟ همه امیدم به این است که دلیل همراهی بدنه مردم با انقلاب دلیل دوم باشد، چرا که اگر اولی باشد اکنون جمهوری اسلامی بعد از 43 سال هنوز در شرایط شعب ابیطالب بسر میبرد و این بدنه دیگر امیدی برای همراهی ندارد، اما برای دلیل دوم تا پای جان هم میشود ایستاد.

ستاره نجفیان

دم داریم تا دم! بعضی دمها مثل دم گربه نرمند، بعضی مثل دم طاووس زیبایند و برخی هم مثل دم عقرب مرگبار!

بعضی حرفها هم مثل همین دم آخری هستند، نیش میزنند و با روان انسان بازی میکنند، مثلا امروز در اخبار دیدم عضو هیات علمی پژوهشگاه میراث فرهنگی و گردشگری فرموده:" 40درصد جمعیت ایران به سفر نمیروند."

تا اینجا اگرچه تاسف بار اما قبول! سالم و شاد باشند حالا سفر نروند! اما دم گزنده این حرف این است:" و به گردشگری بی­عنایتند!!"

این از آن دم عقربهاییست که آدم را نیش میزند، آخر پدر و مادرت خوب! بی­عنایتی کجا بود؟ ما حسرت یک سفر دو روزه به دلمان مانده! نه اجازه تردد بین شهری حتی در حد قم تهران میدهند و نه هزینه های دیوانه کننده مجال اندیشیدن به سفر برایمان میگذارد! وگرنه ما خودمان دلمان لک زده برای شنیدن صدای امواج سواحل انزلی، یا دیدن خروش موجهای ساحل 18متری چابهار، دیدن ماهیها روی سواحل مرجانی و آب زلال کیش، صدای زنجره ها در جنگلهای 2000 و 3000 تنکابن، رنگین کمان تنگه تامرادی یاسوج ، مخمل کوه لرستان، آسمان نقره ای شبهای کویر شهداد کرمان، دشت ارژن شیراز و بهشت گمشده-اش، انعکاس آفتاب دل انگیز اصفهان بر گنبدهای فیروزه ای اش، برج خاموشان یزد، ....

بی عنایتی از ما نیست برادر! از دولتهای فخیمه جمهوری اسلامی است که تا توانستند خوردند و بردند و تیشه ویرانی به ریشه این مملکت زدند و حالا ما گرسنه و مفلوک، در چنگال قوانین نابخردانه مهار کرونا گیر افتاده ایم. تو اگر دردی دوا نمیکنی، نمک بر زخممان نریز.

ستاره نجفیان

از روزی که دانستم هر انسانی، چه مسلمان و چه غیر آن، در لحظه مرگش امیرالمومنین علی علیه السلام را میبیند، مرگ برایم خواستنی شده است، برای آن لحظه دیدار هیجان زده‌ام.

علی با  من چه کرده که یادش قلبم را به تپش می‌اندازد؟ من که او را ندیده‌ام، چطور تنها با خیالش هر چه محبوب زیباروست در نظرم بیرنگ میشود؟ 

بگذار اعترافی بکنم: برای یک چیز در زندگی خیلی غبطه خوردم و آن هم این که دلم پر میزد که شاعر این شاه بیت باشد:

قسم به وعده شیرین «من یمت یرنی»

که ایستاده بمیرم به احترام علی

یا علی نظر خاص بر سید حمیدرضا برقعی کن که با این بیت و ادب عاشقانه اش بر حلاوت ذکر تو افزود. 

ستاره نجفیان

آیا تا بحال سرزمین عراق را دیده اید؟ حقیقتا حیرت انگیز است. از هر مرز زمینی که وارد این سرزمین بشوید خاک است و خاک و خاک! حتی سنگ ندارد! جاده های ماشین رو همه خراب و ابتدایی. خانه ها در کثیفترین و زشت ترین حالت. هیچ خبری از نرمی و لطافت و طراوت نیست، نه سازه ها زیباست و نه جغرافیا، میگویند تنها چهره شهر بغداد با سایر شهرهای عراق تا حدودی متفاوت است. من بغداد را ندیده ام اما حتی اگر معماری زیبایی هم داشته باشد قطعا جغرافیای زیبایی ندارد. اما در ایران ما، مثلا کرمانشاه  را ببینید: کوهستانهای سنگی بسیار زیبا با  آن پوشش درختی چشم نواز، خطه آذربایجان نیز کوهستانی و زیبا، از زیبایی خطه سبز شمال که دیگر نباید گفت. در کشور ما حتی یزد و اصفهان که کویرند زیبایند و معماری خشت و گلی را چنان با جغرافیای خود هماهنگ کرده اند که خشکی نیز دلپذیر مینماید. 

با همه این اوصاف دلها در شوق رفتن به عراق در ایام منتهی به اربعین حسینی چنان بیتاب است که گویی میخواهند به شعبه زمینی بهشت بروند با آن  جویبارهای شیر و عسل و خنکای درختان سرسبز و آن حوریان غزال چشم!

در حسرت نرفتن به عراق چنان از سویدای جان میگریند که انسان متحیر می ماند. واقعا این محبت از کجا میآید؟ اگر شما این را خلاصه میکنید در حب زیارت عده ای مذهبی که لذت بردن را اصلا چیزی بیشتر از نشستن در حرمها فهم نمیکنند، سخت در اشتباهید. این فقط و فقط و فقط معجزه است. به روشنی آفتاب. قلب مستعد در این دریا چیزی را تجربه میکند که ساحل نشینان تنگ نظر سرسوزنی از آن را درک نمیتوانند کرد. این دقیقا تصرف حسین در قلوب زائرینش است، تصرفی که معجزه واضح امروز ماست . اگر این را  درک نمیکنید یقین داشته باشید اگر در روزگار عیسی هم بودید باز مرده زنده کردن عیسی را جز عوام فریبی و نادانی چیزی نمیدانستید. درک معجزه قلب زنده میخواهد مراقب باشید قلبتان نمیرد.

ستاره نجفیان