یک چای بسیار شیرین و البته سرد و کره، عسل، مربا و پنیر را روی میز میگذارم و دختر کوچکم را دعوت به صبحانه میکنم، او با موهایی ژولیده و صورتی خوابالوده اما با اشتیاق روی صندلی میپرد و قبل از هر چیز چای را برمیدارد. همینطور که جرعه جرعه مشغول نوشیدن است از او میخواهم صبحانهاش را انتخاب کند و او تقریبا هر روز عسل و کره را برمیگزیند. لقمه اول و دوم و گاهی سوم را که میخورد باز دلش هوس چای میکند، اما این بار به محض نوشیدن فریاد میزند این دیگر شیرین نیست! من فقط چای شیرین میخورم، این دیگر تلخ شده است. من هم همان شعبده بازی هر روز را تکرار میکنم: به او میگویم من اکنون جادو میکنم و وردی میخوانم تا چای دوباره شیرین شود، فقط شرطش این است که تو هم لقمهای پنیر بخوری! بعد همینطور که لقمه پنیر را در دهان کوچکش میگذارم، به لیوان چای اشاره میکنم و میگویم: زودباش زودباش شیرین شو!
آنگاه دخترم آنرا امتحان میکند و با خوشحالی فریاد میزند: شیرین شد! شیرین شد!
او گمان میکند مادرش قدرت ماورایی دارد و به نیروی جادوگری من باور دارد اما در حقیقت همه چیز در درون خودش اتفاق میفتد.
اگر از مخاطبم بترسم و نخواهم بگویم همه چیز در دنیای ما همینطور است، حداقل میگویم اکثر موارد در زندگی ما همین است. اکثر چیزها از درون نفس ما نشات میگیرد و موثِر و موثَر خودمانیم، اما توجه نداریم و فقط نگاهمان به محرکهای بیرونیست. قدرت تاثیرگذاری و اثرپذیری در نفس عظیم ماست و از درون ماست که بیرون ساخته شده و تغییر میکند، اما ما خود را موجودی منفعل میدانیم و همواره در موضع عکس العملیم. تغییر این نگاه به زندگی در این حیات زمینی به دشواریِ مردن است و البته اگر نتوانیم در زندگی این تغییر را ایجاد کنیم که غالبا نمیتوانیم، مرگ خودش بالاجبار نگاهمان را تصحیح میکند و به محض مردن از این خواب دروغین بیدار شده و به جایگاه عظیم نفسمان پی خواهیم برد.