خودکار ستاره دار

میزبان این صفحات خودکار من است

خودکار ستاره دار

میزبان این صفحات خودکار من است

وبلاگ شخصی من شما را با تراوشات خودکار من آشنا میسازد و این شمایید که تصمیم میگیرید در کنار او بمانید یا او را با افکارش تنها بگذارید.

آخرین نظرات

۷ مطلب با موضوع «دلنوشته های من» ثبت شده است

دنیایمان چه خبر است؟ نصف پاکستان زیر آب است، عراقیها ریخته‌اند بغداد و شلوغ کرده‌اند و تا حالا بیست کشته داده اند. تایوان پهپاد چینی را سرنگون کرده و ممکن است هر تنش کوچک منجر به جنگ شود، اوکراین وارد ماه هشتم جنگ می‌شود و مردم آلمان از ترس قطعی و گرانی گاز در زمستان خانه هایشان را پر از هیزم کرده اند، .... این خبرها و خیلی بیشتر فقط با کمتر از یک دقیقه چرخیدن در یک کانال خبری بدست می‌آید و معلوم است که اگر این یک دقیقه یک ساعت بشود این خبرها ده ورق میشود. این میان آنچه نابود میشود عمر و روح ماست!

زمانی مرض طاعون روستایی را میبلعید و روستای کناری مثل هر روز بزهایش را سرچشمه میبرد و روحش هم خبردار نمیشد. روستای با زلزله تلی از آوار می‌شد و روستای همسایه حتی خبردار نمیشد که بیاید و جنازه ها را دفن کند و کرکسها بر سفره وسیع مردگان مینشستند و کار تمام میشد. حالا پسری دیوانه در تگزاس برود در مدرسه ای به دانش آموزان شلیک کند من اینجا در روستای استهبان فارس باید عزایش را بگیرم. پدری در افغانستان به دخترش پیامک بزند: جان پدر کجاستی؟ باید همایون شجریان اینجا با پیامکش ترانه بسازد.

دنیا کوچک شده خیلی کوچک، اما دل آدمی بزرگ طلب است، دل را اسیر اخبار گوشه گوشه دنیا نباید کرد که غمزده زندگی اش را رها کند و با فریب «نوع دوستی» از زیستن بازماند و عمر خود و خانواده اش را بر باد دهد. قلب ما جای اخبار دنیا نیست، قلب ما خیلی هنر کند باید مشکلات خود و افراد محدوده خود را حل کند، هرکس وظیفه اش را بشناسد دنیا هم از این وضع درمی‌آید.

ستاره نجفیان

میگویی: احساس میکنم از خدا جدا شده ­ام.

میگویم: برو دعا کن!

چند لحظه خیره خیره به من نگاه میکنی و فکرت میرود در آنجا که: دعا کنم و چه بخواهم؟ نیازهایم کدام است؟ اولویتهایم چیست؟ آرزوهایم را کجا جا گذاشته ام؟ آیا خواسته ای را از قلم می اندازم یا نه؟ کاش از قبل فهرستی تهیه کنم...

دستم را مقابل صورتت تکان میدهم و میگویم: ببخشید، من حرفم را پس میگیرم، دنبال دعا کردن نرو. بلکه برو با خدایت خلوت کن، حرفهای مگو بزن، خوب پچ پچ کن، بعضی حرفها را با بغض بگو، حتی اشکی هم بریز و بگذار قطره اشکت درست بچکد در مقابلت روی زمین، بعد ساکت بنشین بر روی دو زانو، سرت را پایین بینداز و نجیبانه با انگشتهایت بازی کن و عاشقانه لبخند بزن. برو ادای عاشقی دربیاور و باور داشته باش معشوقت جذب اداهایت شده است.

حالا فهمیدی منظورم چیست؟ با این روش که پیشش بروی خواسته ای برایت نمیماند، تو تسلیم محض خواسته های معشوق میشوی، از نشستن در برابرش احساس انرژی میکنی و دلدادگی ات آغاز میشود، آنگاه دیگر کیست که بتواند تو را از او جدا کند؟

ستاره نجفیان

میخواهم از تو بترسم، تا جایی که جانم به گلوگاه آید، طوری که تمام تنم یخ کند، رنگ رخسارم سفید شود و قلبم از شدت ترس به گِزگِز بیفتد.

آن وقت همین طور ترسان و لرزان در مقابلت می ایستم و زانوهایم شل میشود و بر زمین میافتم و در حالی که اشک امانم نمیدهد، ملتمسانه نگاهت میکنم و میگویم: من در برابر خشم تو هیچ پناهی ندارم. ای پناه بی پناهان!

آن وقت هنوز طنین صدای خودم را میشنوم که آتش محبتت را در قلبم حس میکنم و آرامش آغوشت همه وجودم را گرم میکند.

من بیتاب این لحظه ام، من عاشق چشیدن بی واسطه محبت توام، محبوبم! زندگی مرا سرشار از ترس از خود و گرمای محبتت قرار ده، ای مهربانترین وجود!

ستاره نجفیان

به خودم که نگاه میکنم میبینم به رنگ تو درآمده ام، لباسهایم وسایل شخصی ام، اسباب و وسایل خانه ام، همه را تو به من داده ای، گفتی همه اینها را برای راحتی و زیبایی ساختی. زیبا ساختی تا لذت ببرم، آسان کردی تا راحت باشم.

من هم کتمان نمیکنم که خوشم آمد و استفاده کردم و لذت بردم اما... انگار چیزی را گم کرده ام، دلم آرام نمیگیرد، دلم قانع نمیشود. آنچه تو به من میدهی همه آن چیزی نیست که من میخواهم.

منوی تو برای من تمام شده است و همه انتخابهایم در این منو تکراری است و حتی دیگر لذت بخش هم نیست. خسته شدم. خسته شدم.

وقتی چیز بیشتری از تو میخواهم نداری و حتی نمیگذاری جای دیگری بروم، انگار من باید اسیر تو باشم، اسیری رام و مست در هتلی بسیار زیبا و دل انگیز در رویایی­ترین سواحل دنیا.

تو مرا در اینجا اسیر کرده ای و نمیگذاری ازین هتل پا را فراتر بگذارم و حتی نمیگذاری بفهمم تو این هتل را چگونه ساختی. تو میگویی همه جای دنیا را مثل این هتل مملو از شادی و لذت و آرامش کرده ای ولی من باور ندارم. من هر شب صدای انفجار و ضجه انسانهایی را از پشت دیوارهای بلند این هتل با اعماق جانم میشنوم. تلاشی که تو برای نابودی هر صدایی غیر از خودت میکنی شیرینی اینجا را به کام من تلخ کرده است.

میدانی؟ من دیگر اینجا را نمیخواهم ! حتی اگر تو اینجا را با ظلم نساخته باشی؛ چون تو حرف دیگری برای من نداری و لذتهایت تکراری و خسته کننده است.

تو مرا سرگردان کرده ای. حالا من دیگر خودم نیستم و حتی نمیدانم چه میخواهم. من با هر چیزی که تو برایم ساختی زندگی میکنم، هر چه تو در چشمانم زیبا جلوه دهی میپوشم و هر چه بخواهی میخورم و دیگر در ظاهر همان شده ام که تو میخواهی. من یک برده بیخطر شده ام که با لبخند بر لب در حال جان دادن و نزدیک شدن به پایان خود است. برده ای که توان انتخاب کردن ندارد و حتی قدرت فکر کردن به غیر از تو را ندارد. من حتی نمیدانم آیا نجات دهنده ای از دست تو هست؟ اما همه زنده ماندن من بسته به این باور است که ایمان داشته باشم روزی کسی مرا از چنگال تو رها خواهد کرد. دلم میخواهد نجات دهنده ام را صدا بزنم اما نمیدانم در کجا و به چه نامی.

آه مدرنیته مرا رها کن قبل ازین که نفسم به آخر برسد.

و تو ای شادی پایدار و فراگیر و آرامش قلب زخمی من . تو کجای آسمانهایی؟ دستم را بگیر و ازین باتلاق بیرون بکش که دیگر رمقی برایم نمانده است.

ستاره نجفیان

دیروز حدود دو ساعت مانده به افطار دختر ده ساله ام پر کشید. یعنی دقیقا در روز هفدهم ماه رمضان . وقتی هفده روز کامل روزه گرفته بود. یادم نمیآید سر چه موضوعی، ولی اندکی قبل از پر کشیدنش با هم جرو بحث کرده بودیم. دلم میسوزد. دوست نداشتم با او آن هم وقتی میدانم بخاطر گرسنگی بیحوصله است بحث کنم.  گاهی خیال میکنیم همیشه فرصت برای جبران همه چیز هست، هیچ گاه به این فکر نمیکنیم که اگر با قهر خانه را ترک کردیم و مثلا خواسته باشیم اهل خانه را تنبیه کنیم ممکن است دیگر به خانه برنگردیم. دیروز وقتی دخترم پر کشید با اینکه میخندیدم و کاغذ را به پدرش نشان میدادم همه این فکرها از سرم گذشت. اینبار به خیر گذشت و دخترم روی کاغذ پری را کشید، پری که از سیاهی به پر کلاغ میمانست، اما زندگی همیشه شوخی نمیکند، گاهی این پرکشیدنها فراتر از یک نقاشی روی کاغذ است و خنده دار نیست. حواسمان باشد.

ستاره نجفیان

 

یه شب یه دختری با یه کاسه شیر

اومد نشست کنار برادرش

اشکاشو پاک کرد و با لب لرزون

حرفایی زد که دنیا رو آتیش زد:

گریه نکن بلند داداش    بابا گفته آرومتر

 

دلم میخواد باز مامانو ببینم

دست منو بذاره توی دستاش

بابا میگه شاید تو خواب باز مامانو ببینی

حسین آخه خوابم نمیبره بدون مامان

گریه نکن بلند داداش    بابا گفته آروم تر

 

حسین بگو کو جانماز مامان

میخوام برم تو چادرش بخوابم

 هنوز بوی مامان میاد تو خونه

خوابم نمیبره بدون مامان

گریه نکن بلند داداش  بابا گفته آرومتر

 

 

 بابا یواشکی به من یه چیزی گفته

گفته که من باز مامانو میبینم

 یه شب توی بیداری  نه توی خواب

 تو میدونی کی  میرسم به اون شب؟

گریه نکن بلند داداش    بابا گفته آرومتر

 

 

بابا میگه یه شب مامان دوباره برمیگرده

گفته فقط من میتونم از دور اونو ببینم

مامان میاد بالای یک گودالی

 نمیتونم برم پیشش ولی اونو میبینم

حسین چی توی اون گوداله؟ تو میدونی؟

چرا مامان بخاطرش دوباره برمیگرده؟

گریه نکن بلند داداش    بابا گفته آرومتر

 

 

ستاره نجفیان

 پاییز و ماه آخرش

روز تولدم را دوست ندارم، نه اینکه از زنده بودنم و بدنیا آمدن پشیمان شده باشم، هرگز!

روز تولدم سختم میشود. هم از آنها که تبریک میگویند سختم میشود و معذب میشوم و هم از آنها که نمیگویند چون ده جور فکر برایم دست و پا میشود . بچه هایم از همه بدتر، میخواهند برایم سنگ تمام بگذارند ومن نه حوصله دارم، نه پول این جور خرجها و نه وقت آماده کردن و تدارکات جشن هر چند کوچک. جشنی که مثلا به افتخار من است ولی همه برنامه ریزی و خرید و اجرای آن با خودم است و همه را به حکم وظیفه مثل یک سرباز انجام میدهم و نهایتا خسته و عصبی فقط منتظر تمام شدنش هستم.

روز تولدم را دوست ندارم، اگر همسرم درین روز هدیه گرانقیمتی به من دهد سختم میشود، دلم نمیخواهد این قدر هزینه کند، او بدون این هدیه ها هم عشقش را به من بارها و بارها ثابت کرده است. اگر هدیه ای ارزان و به قول خودش ناقابل بدهد باز سختم میشود، چون شرمنده میشود و من دوست ندارم او را شرمنده ببینم.

دوست دارم 15 آذر هر سال بی سر و صدا بیاید و برود و کسی یاد من نکند. چون سختم میشود.

ولی... ولی ته ته قلبم را که نگاه میکنم، دوست ندارم این روز اصلا نباشد و از تقویم حذف شود، آخر در این روز فقط و فقط تبریک یک نفر شادم میکند . بیشتر سالها شبِ پانزدهم تماس میگیرد، چون معتقد است شبِ تولد باید تبریک گفت. وقتی تماس میگیرد به محض وصل شدن تصویرش دست میزند و برایم تولد تولد میخواند. گاهی کمی هم میرقصد. لباس زیبا و مرتبی هم پوشیده و آرایش ملیحی دارد.

نه نه حرفم را پس میگیرم فقط به خاطر او روز تولدم را دوست دارم. چون «او» این روز را  با تماس تصویری به من تبریک میگوید و تبریکش مرا هر سال متولد میکند.

چشمانش برق میزند و بیش از هر تماس دیگری اشتیاق بدیدنم دارد.  در نگاهش میبینم که ثمره­اش را برانداز میکند. خنده اش محو نمیشود و از همین میفهمم که با همه اختلاف نظرها که با هم داریم به من افتخار میکند.

هر سال 15 آذر لحظه متولد شدنم را مرور میکند و تاکید میکند که من 6 صبح بدنیا آمده ام، بعد  دو سه جمله شوخی میکند و مرا نوزاد میپندارد. این رفتارش گرچه ظاهر شوخی دارد ولی من که خودم هم مادر هستم، میدانم همیشه در سالگرد تولد هر فرزندی تمام روند تولد فرزند درست مثل یک فیلم باکیفیت جلوی چشم مادر نمایش داده میشود. فقط مادر است که حتی بیش از خودِ آدم، بودنش را حس کرده و دیده. فقط مادر است که رنج بی انتها برای فرزندش کشیده و همچنان تا آخر عمر نگرانش است و رنج میکشد، حالا او هر سال به این لحظه که میرسد، خود را ارزیابی میکند و ماحصل عمرش را از لحظه ورود تا همین لحظه مینگرد.

عشقی که به بودنم اظهار میکند و خرسندیی که از بودنم دارد نهایت ندارد، برای همین تولدم را دوست دارم. چون کسی هست که به من با خلوص زیاد ثابت میکند:« هستم» و بودنم باارزش است. هیچ کس به اندازه او اخلاص ندارد. کاش کنارم بود و کف پایش را میبوسیدم.

 

ستاره نجفیان