خودکار ستاره دار

میزبان این صفحات خودکار من است

خودکار ستاره دار

میزبان این صفحات خودکار من است

وبلاگ شخصی من شما را با تراوشات خودکار من آشنا میسازد و این شمایید که تصمیم میگیرید در کنار او بمانید یا او را با افکارش تنها بگذارید.

آخرین نظرات

۲ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

-       هی رفیق! دوباره که نشستی، نمی­تونی ایستاده استراحت کنی؟ وقتی اون زانوهای زمختت رو تا می­کنی یک جوریم میشه!

شتر می­خواست چیزی بگوید که ناگهان با صدای جیک­جیکی  متوجه دو پرنده­ی زیبا شد که لابلای شاخه­های درخت چنار لانه می­ساختند.

او فراموش کرد جواب اسب سفید را بدهد و غرق تماشای پرنده­ها شد.

اسب سفید صدایش را بلندتر کرد و گفت: اصلا از بس روی زمین نشستی این قدر بد هیکل شده­ای! به پاهای من نگاه کن! قوی و زیبا! این­طور نیست؟

شتر سرش را به علامت تائید تکان داد.

-       تازه اون قلمبه­ی روی کمرت! ببخشید اما واقعا مسخره است! زود باش بلند شو

تا با هم دور برکه بدویم ، شاید اون قلمبه صاف شد و تو هم کمی زیبا شدی!

شتر که همین چند لحظه پیش بود که روی زمین نشسته بود به زحمت دوباره بلند شد و سر پا ایستاد و شروع کرد به دویدن دور برکه.

اسب سفید خیلی با سرعت می­دوید و یال­های زیبایش به هر طرف ریخته می­شد و او را زیباتر می­کرد،او کم­کم سرعتش را زیادتر کرد و از شتر فاصله گرفت، شتر که هر چه سعی کرد نتوانست به اسب برسد ، نعره­ای زد و سر جایش ایستاد. صدای نعره­ی زشت شتر همه جا پیچید و اسب سفید را سر جایش میخ­کوب کرد، اسب با نارضایتی به سمت شتر برگشت و گفت: اوه، شتر عزیز! چه شده؟ چرا این صداها را درمی­آوری؟

شتر سرش را به زیر انداخت و آرام پیش درختان برگشت.

خورشید کم­کم داشت غروب می­کرد، اسب سفید و شتر مشغول خوردن شدند، اسب علف­های تازه میخورد ولی شتر هر چیزی که پیدا می­شد می­خورد ،هم علف هم خار و خاشاک. اسب که زیرچشمی به شتر نگاه می­کرد ناگهان شیهه­ی بلندی کشید و گفت: ممکنه موقع خوردن اون دهنت رو اینقدر کج و راست نکنی؟ خیلی بدقیافه میشی، اشتهام کور شد!

شتر سعی کرد دهانش را جمع کند و بهتر خار بجود ولی اسب راضی نشد و با یک پرش بلند چند متر از او دور شد و به پشت ایستاد. صدای پرندگان آرام از لای درختان شنیده می­شد، انگار با هم رازهایی می­گفتند، شتر گوش­هایش را تیز کرد تا بشنود اما چیزی نشنید و کم کم خوابش برد.

صبح روز بعد وقتی اولین شعاع آفتاب روی بلند کوهان شتر افتاد، شتر بیدار شد، پرنده­ها زودتر بیدار شده بودند و مشغول جنب و جوش بودند، شتر نگاهی به اطرافش کرد تا دوستش را ببیند اما... اسب سفید نبود! شتر روی پا ایستاد و با دقت لابلای درختان را نگاه کرد ، اما آنجا هم نبود ، شتر شروع کرد به دویدن دور برکه و همه جا را گشت، اما اثری از اسب سفید در دره­ی سرسبزشان نبود! شتر با ناامیدی سر جای اولش برگشت و متوجه رد پای اسب روی زمین شد، رد پا نشان می­داد اسب از دره بالا رفته و به سمت صحرا رفته بود. شتر خیلی نگران شد،صحرا خیلی گرم و بدون آب و علف بود ، اسب  طاقت این صحرا را نداشت.

    اسب سفید خیلی خوش­حال بود که دیگر پیش شتر نبود،در صحرا با سرعت می­دوید، هرچه بیشتر پیش می­رفت شن­های صحرا نرم­تر و نرم­تر می­شدند، اسب ناگهان با خوشحالی خودش را انداخت وسط شن­ها و شروع کرد به قلت زدن و از ته دل خندید و فریاد زد: خیییییلی عالی شد که دیگه تو رو نمی بییییینم! کلافه شدم از بس زشتی دیدم، فقط حیف که دیگه آبی نیست و نمی­تونم یال­های قشنگم رو ببینم!

بعد نگاهی به پاهای خاکی خودش کرد و گفت: اوه نه! رنگ شتر شدم! این قابل تحمل نیست. 

و با سرعت شروع به دویدن کرد تا خاک­های تنش بریزد و دوباره به سفیدی برف شود.

اسب کم­کم گرمای خورشید را بیشتر روی کمرش حس می­کرد ولی هر طرف نگاه می­کرد اثری از درخت یا آبی نمی­دید. باز هم دوید تا جایی که می­توانست با سرعت، گرچه سرعتش کمتر از قبل شده  بود. کم­کم  تشنگی و گرسنگی بر او فشار آورد ، پاهایش در شن­ها فرو می­رفتند و داغی شن­ها را بیشتر حس می­کرد. اسب سفید که حالا دیگر خاکی رنگ شده بود ، دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود جز کمی آب و علف، کمی بعد… دیگر چشمانش جایی را ندید و روی زمین افتاد...

اسب دیگر نفهمید زمان چقدر و چطور گذشت، یک روز ، دو روز و شاید هم بیشتر...

ناگهان صورتش خنک شد خیلی خنک . اسب به­هوش آمد و چشمانش را باز کرد ، بوی علف تازه به مشام می­رسید،او کنار برکه­ی خودشان بود و شتر با لب­های گل و گشادش آب برکه را روی صورت او می­ریخت. اسب که جانی دوباره بدست آورده بود به آرامی ایستاد و همه جا را نگاه کرد، همه چیز آشنا بود ولی پررنگ­تر شده بود ، بله او کنار برکه­ی خودشان بود و انگار صحرای سوزان را تنها در خواب دیده بود. به شتر نگاه کرد ، ناگهان با تعجب فریاد زد:هی پسر! اون قلمبه کجا رفت؟ کمرت چطوری صاف شده؟ شتر با مهربانی خندید ولی چیزی نگفت. اسب متوجه صورت مهربان شتر شد و پرسید: چشمانت! چشمانت خیلی درشت و زیباست، چرا من تا حالا متوجه زیبایی چشمانت نشده بودم؟

شتر جواب داد: خوش­حالم که پیش من هستی دوست عزیزم.

دو پرنده شروع به آواز خواندن کردند و اسب سفید و شتر سرشان را به سمت آنها چرخاندند . اسب با تعجب گفت: مهمان­های کوچولو! آنها کی به اینجا آمدند؟ خیلی با نمکند. من دیگر هرگز نخواهم رفت.

شتر زانوانش را دوبار تا زد و گفت: پس آروم باش بذار من استراحت کنم. و چشمانش را بست و خوابید.

اسب تمام مدت ایستاده بود و با خوشحالی شتر را تماشا می­کرد.

ستاره نجفیان

دنیایمان چه خبر است؟ نصف پاکستان زیر آب است، عراقیها ریخته‌اند بغداد و شلوغ کرده‌اند و تا حالا بیست کشته داده اند. تایوان پهپاد چینی را سرنگون کرده و ممکن است هر تنش کوچک منجر به جنگ شود، اوکراین وارد ماه هشتم جنگ می‌شود و مردم آلمان از ترس قطعی و گرانی گاز در زمستان خانه هایشان را پر از هیزم کرده اند، .... این خبرها و خیلی بیشتر فقط با کمتر از یک دقیقه چرخیدن در یک کانال خبری بدست می‌آید و معلوم است که اگر این یک دقیقه یک ساعت بشود این خبرها ده ورق میشود. این میان آنچه نابود میشود عمر و روح ماست!

زمانی مرض طاعون روستایی را میبلعید و روستای کناری مثل هر روز بزهایش را سرچشمه میبرد و روحش هم خبردار نمیشد. روستای با زلزله تلی از آوار می‌شد و روستای همسایه حتی خبردار نمیشد که بیاید و جنازه ها را دفن کند و کرکسها بر سفره وسیع مردگان مینشستند و کار تمام میشد. حالا پسری دیوانه در تگزاس برود در مدرسه ای به دانش آموزان شلیک کند من اینجا در روستای استهبان فارس باید عزایش را بگیرم. پدری در افغانستان به دخترش پیامک بزند: جان پدر کجاستی؟ باید همایون شجریان اینجا با پیامکش ترانه بسازد.

دنیا کوچک شده خیلی کوچک، اما دل آدمی بزرگ طلب است، دل را اسیر اخبار گوشه گوشه دنیا نباید کرد که غمزده زندگی اش را رها کند و با فریب «نوع دوستی» از زیستن بازماند و عمر خود و خانواده اش را بر باد دهد. قلب ما جای اخبار دنیا نیست، قلب ما خیلی هنر کند باید مشکلات خود و افراد محدوده خود را حل کند، هرکس وظیفه اش را بشناسد دنیا هم از این وضع درمی‌آید.

ستاره نجفیان