- هی رفیق! دوباره که نشستی، نمیتونی ایستاده استراحت کنی؟ وقتی اون زانوهای زمختت رو تا میکنی یک جوریم میشه!
شتر میخواست چیزی بگوید که ناگهان با صدای جیکجیکی متوجه دو پرندهی زیبا شد که لابلای شاخههای درخت چنار لانه میساختند.
او فراموش کرد جواب اسب سفید را بدهد و غرق تماشای پرندهها شد.
اسب سفید صدایش را بلندتر کرد و گفت: اصلا از بس روی زمین نشستی این قدر بد هیکل شدهای! به پاهای من نگاه کن! قوی و زیبا! اینطور نیست؟
شتر سرش را به علامت تائید تکان داد.
- تازه اون قلمبهی روی کمرت! ببخشید اما واقعا مسخره است! زود باش بلند شو
تا با هم دور برکه بدویم ، شاید اون قلمبه صاف شد و تو هم کمی زیبا شدی!
شتر که همین چند لحظه پیش بود که روی زمین نشسته بود به زحمت دوباره بلند شد و سر پا ایستاد و شروع کرد به دویدن دور برکه.
اسب سفید خیلی با سرعت میدوید و یالهای زیبایش به هر طرف ریخته میشد و او را زیباتر میکرد،او کمکم سرعتش را زیادتر کرد و از شتر فاصله گرفت، شتر که هر چه سعی کرد نتوانست به اسب برسد ، نعرهای زد و سر جایش ایستاد. صدای نعرهی زشت شتر همه جا پیچید و اسب سفید را سر جایش میخکوب کرد، اسب با نارضایتی به سمت شتر برگشت و گفت: اوه، شتر عزیز! چه شده؟ چرا این صداها را درمیآوری؟
شتر سرش را به زیر انداخت و آرام پیش درختان برگشت.
خورشید کمکم داشت غروب میکرد، اسب سفید و شتر مشغول خوردن شدند، اسب علفهای تازه میخورد ولی شتر هر چیزی که پیدا میشد میخورد ،هم علف هم خار و خاشاک. اسب که زیرچشمی به شتر نگاه میکرد ناگهان شیههی بلندی کشید و گفت: ممکنه موقع خوردن اون دهنت رو اینقدر کج و راست نکنی؟ خیلی بدقیافه میشی، اشتهام کور شد!
شتر سعی کرد دهانش را جمع کند و بهتر خار بجود ولی اسب راضی نشد و با یک پرش بلند چند متر از او دور شد و به پشت ایستاد. صدای پرندگان آرام از لای درختان شنیده میشد، انگار با هم رازهایی میگفتند، شتر گوشهایش را تیز کرد تا بشنود اما چیزی نشنید و کم کم خوابش برد.
صبح روز بعد وقتی اولین شعاع آفتاب روی بلند کوهان شتر افتاد، شتر بیدار شد، پرندهها زودتر بیدار شده بودند و مشغول جنب و جوش بودند، شتر نگاهی به اطرافش کرد تا دوستش را ببیند اما... اسب سفید نبود! شتر روی پا ایستاد و با دقت لابلای درختان را نگاه کرد ، اما آنجا هم نبود ، شتر شروع کرد به دویدن دور برکه و همه جا را گشت، اما اثری از اسب سفید در درهی سرسبزشان نبود! شتر با ناامیدی سر جای اولش برگشت و متوجه رد پای اسب روی زمین شد، رد پا نشان میداد اسب از دره بالا رفته و به سمت صحرا رفته بود. شتر خیلی نگران شد،صحرا خیلی گرم و بدون آب و علف بود ، اسب طاقت این صحرا را نداشت.
اسب سفید خیلی خوشحال بود که دیگر پیش شتر نبود،در صحرا با سرعت میدوید، هرچه بیشتر پیش میرفت شنهای صحرا نرمتر و نرمتر میشدند، اسب ناگهان با خوشحالی خودش را انداخت وسط شنها و شروع کرد به قلت زدن و از ته دل خندید و فریاد زد: خیییییلی عالی شد که دیگه تو رو نمی بییییینم! کلافه شدم از بس زشتی دیدم، فقط حیف که دیگه آبی نیست و نمیتونم یالهای قشنگم رو ببینم!
بعد نگاهی به پاهای خاکی خودش کرد و گفت: اوه نه! رنگ شتر شدم! این قابل تحمل نیست.
و با سرعت شروع به دویدن کرد تا خاکهای تنش بریزد و دوباره به سفیدی برف شود.
اسب کمکم گرمای خورشید را بیشتر روی کمرش حس میکرد ولی هر طرف نگاه میکرد اثری از درخت یا آبی نمیدید. باز هم دوید تا جایی که میتوانست با سرعت، گرچه سرعتش کمتر از قبل شده بود. کمکم تشنگی و گرسنگی بر او فشار آورد ، پاهایش در شنها فرو میرفتند و داغی شنها را بیشتر حس میکرد. اسب سفید که حالا دیگر خاکی رنگ شده بود ، دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود جز کمی آب و علف، کمی بعد… دیگر چشمانش جایی را ندید و روی زمین افتاد...
اسب دیگر نفهمید زمان چقدر و چطور گذشت، یک روز ، دو روز و شاید هم بیشتر...
ناگهان صورتش خنک شد خیلی خنک . اسب بههوش آمد و چشمانش را باز کرد ، بوی علف تازه به مشام میرسید،او کنار برکهی خودشان بود و شتر با لبهای گل و گشادش آب برکه را روی صورت او میریخت. اسب که جانی دوباره بدست آورده بود به آرامی ایستاد و همه جا را نگاه کرد، همه چیز آشنا بود ولی پررنگتر شده بود ، بله او کنار برکهی خودشان بود و انگار صحرای سوزان را تنها در خواب دیده بود. به شتر نگاه کرد ، ناگهان با تعجب فریاد زد:هی پسر! اون قلمبه کجا رفت؟ کمرت چطوری صاف شده؟ شتر با مهربانی خندید ولی چیزی نگفت. اسب متوجه صورت مهربان شتر شد و پرسید: چشمانت! چشمانت خیلی درشت و زیباست، چرا من تا حالا متوجه زیبایی چشمانت نشده بودم؟
شتر جواب داد: خوشحالم که پیش من هستی دوست عزیزم.
دو پرنده شروع به آواز خواندن کردند و اسب سفید و شتر سرشان را به سمت آنها چرخاندند . اسب با تعجب گفت: مهمانهای کوچولو! آنها کی به اینجا آمدند؟ خیلی با نمکند. من دیگر هرگز نخواهم رفت.
شتر زانوانش را دوبار تا زد و گفت: پس آروم باش بذار من استراحت کنم. و چشمانش را بست و خوابید.
اسب تمام مدت ایستاده بود و با خوشحالی شتر را تماشا میکرد.