خودکار ستاره دار

میزبان این صفحات خودکار من است

خودکار ستاره دار

میزبان این صفحات خودکار من است

وبلاگ شخصی من شما را با تراوشات خودکار من آشنا میسازد و این شمایید که تصمیم میگیرید در کنار او بمانید یا او را با افکارش تنها بگذارید.

آخرین نظرات

بعد از کلی چانه زدن و کل کل کردن با دربان، بالاخره درِ بوستان به رویمان باز شد، کلا شش نفر و نصفی بودیم، هیجان زده از این پیروزی غرورآفرین به هر طرف باغ کج و کوله می‌شدیم. باید از همه جا کیف می‌کردیم و خوب استفاده می‌کردیم. البته برای پهن شدن از در فاصله گرفتیم تا بیرون کردنمان به این سادگیها نباشد، قول داده بودیم زود برگردیم، اما این روزها که به قولش وفا می‌کند؟ حصیرمان اندازه آلاچیق سیمانی شد.

از چپ، منصوره نشست، با آن چشمهای پف کرده که معلوم بود دیشب خیلی خوابیده باشد چهار ساعت خوابیده. با نگاهش به من فحش می‌داد که چرا ساعت هفت صبح او را از زیر پتو درآورده‌ام. وضع آن نیم‌وجبی‌اش هم بهتر از خودش نبود، گردنش را کج گرفته بود و نگاهش به یک جا خیره می‌ماند، با این حال، تا سرسره‌ها را دید، دوید و آویزان آنها شد. نفر بعدی، فائزه بود، با آن لباسهای مرتب مشکی که داد می‌زد استاد جامعه الزهراست. از آن استادهای پرانرژی که یک ریز حرف می‌زنند و ایده می‌دهند و شاگردانشان را وادار به درس خواندن می‌کنند، به نظر نمی‌رسید استاد سخت گیری باشد، اما شل و ول هم نبود. کیسه‌ای دستش بود که نان مچاله شده‌ای در آن بود، البته حجم کیسه بیشتر از نان می‌نمود و باید منتظر می‌نشستیم تا کم‌کم کیسه باز شود و نانها بیرون بیایند، تا ببینیم زیرش چیز دیگری هست یا نه؟

فاطمه هم کنار دستش نشست، درست روبروی من، با آن نفس نفس زدنهای همیشگی، حق هم دارد، شبانه روزی 23 ساعت دارد می‌دود، آن یک ساعت دیگر را هم دارد بند کفشش را سفت می‌کند. امروز هم لابد کارش از دو ساعت پیش شروع شده بود و تا الان کلی برنامه ردیف کرده بود. نان بربری تازه و مربا هم آورده بود، با آن سر و وضع به قول منصوره استاد دانشگاهی‌اش. از همان توی کوچه هم، سر دست، ظرف خامه‌ای را هی کج و راست می‌کرد که نریزد، آخرش هم وقتی آن را وسط حصیر گذاشت، نصفش توی درش ریخته بود.

دخترش زهرا هم کنارش نشست و مثل یک منشی کار بلد مراقب یک کیف بود و مادرش  گاهی با اشاره از او می‌خواست چیزی از آن بیرون بیاورد. چشم در چشم که می‌شدی تمام دندان می‌خندید و سیم دندانهایش پیدا می‌شد و آدم دلش می‌خواست دست دراز کند و سیمها را بکند و این دختر معصوم را از آنها نجات دهد.

فاطمه‌ی دوم هم چسبید به زهرا. دقیقا دست راست من که با من دایره کامل می‌شد. حرف زدن را از قبل از ورود به بوستان شروع کرده بود و معلوم بود فکش را گرم کرده، وگرنه سر صبح آنهم صبحانه نخورده نمی‌شود اینقدر حرف زد. مثل بوق آزاد تلفن بدون انقطاع حرف می‌زد و گه‌گاهی تکه‌ای می‌پراند که جمع را می‌خنداند و صدای خنده‌ی زهرا که همسنش بود از همه بلندتر بود.

(تقلیدی از سبک زنده یاد جلال آل احمد)

ستاره نجفیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی