دنیایی پهناور، بکر و زیبا را تصور کن، زمین با همه ثروت و عظمتش، تنها برای دو برادر! دو پسر از یک پیغامبر. هابیل و قابیل آدم.
عجب دنیای هوسانگیزی داشتهاند. به دور از این همه زشتی و پلشتی و خرابی و نابسامانی امروز زندگی بشری.
این خانواده کوچک هم بر پهنه زمین مُلک بلامنازعی داشتهاند و هم به واسطه پدرشان دستی بر آسمان. حتی تصورش هم هیجانانگیز است. اما اکنون این دو برادر، در یک رقابتی آسمانی، باید برای خدای خود هدیه بیاورند. شرط این هدیه تقوی است. هر دو تلاش بسیار میکنند و پس از چندی هر یک هدیهای را تقدیم پروردگار میکنند. پروردگار هدیه هابیل را میپذیرد و هدیه قابیل را نه! قابیل برمیآشوبد، برآشفتنی چنان عظیم که کمر به قتل برادرش میبندد و او را از پای درمیآورد.
حالا زمین میماند و قابیل و پیکر بیجان برادرش. قابیل میشود اولین قاتل روی زمین، اولین خونریز، اولین مجرم. تو چه حسی نسبت به این مجرم داری؟ تنفر؟ بیزاری؟ تعجب؟...
من حسم را بگویم؟ امانم میدهی؟
من از عمق جان تمنا دارم که ای کاش قابیل بودم! تمنایی جگرسوز! نه که بخواهم هابیل زمانهام را بکشم، نه که بخواهم شهره جنایت بشوم، نه! هرگز! بلکه میخواهم رد یا قبول پروردگارم برایم تا این حد مهم باشد. اهمیتی آنقدر زیاد که دیگر مهم نباشد همه نسل بشر از من به بدی یاد کنند. اما حالا، من کجا ایستادهام؟خدایم مرا میپذیرد یا نه؟ البته که نه! چون من هم شرط تقوی را ندارم، اما برای من دیگر مهم نیست. رضای خدا در زندگی من اصلا اهمیتی ندارد، هر چه هست رضای من از دنیاست و بس! تازه خوشمزه آنجاست که وقتی سالی یک بار حس ایمان سراپایم را میگیرد، بر سر خدا منت گذاشته و میگویم: خدایا من از تو راضی هستم! ...
پروردگارا این چنین بودنی را از من بگیر و من را چنان کن که تو راضی باشی.
به جانم آتشی افکن که چون در را همی بندی
شرر بر عالم اندازم که بابم بازبگشایی